با اجازه ی خدا

هر بنده ای با اجازه خدا سخن میگوید

هر بنده ای با اجازه خدا سخن میگوید

با اجازه ی خدا

ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان (عج)

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۱۸ ق.ظ

ملاقات سیّد بحر العلوم با امام زمان (علیه السلام) در خانه وگرفتن حواله از آن حضرت

عالم بزرگوار آخوند ملازین العابدین سلماسى که شاهد کارهاى علاّمه بحر العلوم در روزهاى حضور ایشان در مکّه بوده است مى گوید: (علاّمه بحر العلوم با اینکه در شهر غریب ودور از خانواده وفامیل بود دل قرص ومحکمى در بخشندگى داشت واعتنایى به مصرف زیاد وزیاد شدن مخارج نداشت.

پس اتّفاق افتاد یک روز که چیزى نداشتیم. بنابراین وضعیّت بوجود آمده را خدمت علاّمه بحر العلوم عرض کردم وگفتم: (مخارج زیاد است وچیزى در دست نیست).

ایشان چیزى نفرمود وعادت علاّمه این بود که صبح طوافى دور کعبه مى کرد وبه خانه مى آمد ودر اطاقى که مخصوص به خودش بود مى رفت.

آنگاه ما قلیانى براى او مى بردیم، آن را مى کشید. سپس بیرون مى آمد ودر اطاق دیگر مى نشست وشاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند. پس براى هر گروه به روش مذهبش درس مى داد.

آن روز که شکایت از تنگدستى در دیروز کرده بودم، وقتى از طواف برگشت، بر حسب عادت قلیان را آماده کردم که ناگهان کسى درب را کوبید.

علاّمه به شدّت مضطرب شد وبه من گفت: (قلیان را بگیر واز اینجا بیرون ببر). وخود با سرعت بلند شد ورفت نزدیک در ودر را باز کرد.

پس شخص بلند مرتبه اى مثل افراد عرب وارد شد ودر اطاق سیّد نشست وسیّد در نهایت خضوع وفروتنى وادب، دم در نشست وبه من اشاره کرد که: (قلیان را نزدیک نبرم).

ایشان مدتى نشستند وبا یکدیگر سخن مى گفتند. سپس آن مرد بلند شد، پس سیّد با عجله بلند شد ودر خانه را باز کرد ودستش را بوسید واو را سوار شترى که آن را درخانه خوابانیده بود کرد.

او رفت وسیّد با رنگ پریده برگشت ونامه اى به دست من داد وگفت: (این نامه اى است براى مرد صرّافى که در کوه صفاست. برو پیش او وآنچه بر او نوشته شده است را از او بگیر).

پس آن نامه را گرفتم وآن را نزد همان مرد بردم. او وقتى نامه را گرفت ونگاه کرد به آن بوسه زد وگفت: (برو وچند حمّال بیاور).

پس رفتم وچهار حمّال آوردم وتا حدّى که آن چهار نفر قوّت داشتند، ریال فرانسه آورد وآنها برداشتند وریال فرانسه، پنج قران عجمى است ویک مقدار بیشتر. آن ریالها را حمّالها به منزل آوردند.روزى نزد آن صرّاف رفتم که از حال او باخبر شوم واینکه آن نامه از چه کسى بود، که نه صرّافى دیدم ونه دکّانى! از کسى که در آنجا بود، از حال صرّاف پرسیدم. گفت: (ما در اینجا هیچ گاه صرّافى ندیده بودیم ودر اینجا فلان کس مى نشیند). آنگاه فهمیدم که این از رازهاى ملک علاّم بود).

(- نجم الثّاقب)

دیدار با امام زمان (علیه السلام) در سرداب مقدّس توسّط سیّد بحر العلوم

فردى به نام سیّد مرتضى از نزدیکان جناب سیّد بحر العلوم مى گوید: (در سفر زیارتى سامرّه با علاّمه بحر العلوم بودم. براى او اتاقى بود که تنها در آنجا مى خوابید واتاق من کنار اتاق ایشان بود.

من تمام سعى خودم را براى مواظبت وخدمت به ایشان در شب وروز مى کردم.

شبها مردم به نزد آن مرحوم جمع مى شدند تا اینکه قسمتى از شب مى گذشت. در یک شب اتّفاق افتاد که بر حسب عادت خود نشست ومردم در نزد او جمع آمدند.

من سیّد را در حالتى دیدم که مثل اینکه دوست ندارد مردم جمع شوند ودوست دارد خلوت شود وبه هرکس حرفى مى زند که در آن اشاره اى است به عجله کردن در رفتن از پیش او.

مردم رفتند وجز من کسى نماند وبه من نیز دستور داد که بیرون روم.

من به حجره خود رفتم ودر مورد حالت علاّمه بحر العلوم در این شب فکر مى کردم وخواب از چشمم دورشد.

مدّتى صبر کردم، سپس مخفیانه بیرون آمدم به طورى که از حال سیّد، جستجوئى کنم.

دیدم در اتاق بسته است. از شکاف در نگاه کردم، دیدم چراغ روشن است وکسى در اتاق نیست. وارد اتاق شدم واز وضعیّت آن فهمیدم که امشب نخوابیده است.

با پاى برهنه به دنبال علاّمه بحر العلوم مى گشتم. وارد صحن حرم شدم ودیدم درهاى حرم امام حسن عسگرى وامام هادى (علیه السلام) بسته است. اطراف بیرون حرم را گشتم ولى اثرى از ایشان نبود.

وارد صحن سرداب مقدّس شدم. دیدم درهاى آن بازاست. از پلّه هاى آن آهسته به طورى که هیچ حسّى وحرکتى پیدا نبود پایین رفتم.

صداى همهمه اى از سکوى سرداب شنیدم مثل اینکه کسى با دیگرى صحبت مى کند ولى من متوجّه نمى شدم چه مى گویند تا اینکه سه یا چهار پلّه مانده بود ومن بسیار آهسته مى رفتم که ناگهان صداى سیّد از همان مکان بلند شد که: (اى سیّد مرتضى! چه مى کنى؟! چرا از خانه بیرون آمدى؟!)

در جاى خودم حیرت زده وبى حرکت ایستادم مثل چوب خشک تصمیم گرفت بدون اینکه جوابى بدهم برگردم. ولى به خودم گفتم: (چطور حال من بر او پوشیده خواهد ماند در صورتى که بدون حواس ظاهرى متوجّه آمدن من شد).

پس با معذرت وپشیمانى جوابى دادم ودر بین عذرخواهى از پلّه ها پایین رفتم. علاّمه بحر العلوم را دیدم که تنها روبروى قبّه ایستاده است واثرى از کس دیگرى نیست. پس فهمیدم که او با حضرت مهدى (علیه السلام) صحبت مى کرد).

(- نجم الثّاقب)

اى سیّد بحر العلوم! بگو حضرت مهدى (علیه السلام) را دیدم

روزى در مجلس علاّمه بحر العلوم صحبت اتّفاقات کسانى که حضرت مهدى (علیه السلام) را دیدند به میان آمد.

علاّمه بحر العلوم هم در بین آن صحبت ها شروع به صحبت کرد وفرمود: (دوست داشتم یک روز نمازم را در مسجد سهله بخوانم در زمانى که فکر مى کردم کسى آنجا نیست. چون به آنجا رسیدم دیدم که پر از مردم است وصداى ذکر وقرآن خواندن آنها بلند است وسابقه نداشت که در چنین وقتى هیچ کس در آنجا باشد. ولى آنها را در حالى دیدم که صفهاى زیادى که براى خواندن نماز جماعت صف بسته بود.

من در کنار دیوار ایستادم جایى که زیر پایم تپّه اى از رمل (نوعى شن) بود. رفتم بالاى آن تا صفها را نگاه کنم شاید جایى پیدا کنم که در آنجا بایستم.

در یکى از آن صفها جاى یک نفر را پیدا کردم. آنجا رفتم وایستادم.

یکى از افرادى که در مجلس بود گفت: (بگو حضرت مهدى (صلوات اللّه علیه) را دیدم).

در این هنگام علاّمه بحر العلوم ساکت شد مثل اینکه در خواب بوده وبیدار شده باشد. بعد از آن هر چه افراد خواستند که صحبتش را تمام کند راضى نشد.

(- نجم الثّاقب)

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

عالم ربّانى، ملّا زین العابدین سلماسى، مى گوید:

(روزى جناب علاّمه بحر العلوم وارد حرم امیر المؤمنین (علیه السلام) شد واین بیت را مى خواند:

(چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن)

از علاّمه در مورد خواندن این بیت سؤال کردم.

ایشان فرمود: (وقتى وارد حرم امیر المؤمنین (علیه السلام) شدم، دیدم حضرت مهدى (علیه السلام) را که با صداى بلند در بالاى سر، قرآن تلاوت مى فرمود وقتى صداى آن بزرگوار را شنیدم، آن بیت را خواندم. وقتى وارد حرم شدم، آن حضرت قرائت قرآن را قطع کرد واز حرم بیرون رفتند).

(- نجم الثّاقب)

دیدار آیة اللّه سیّد محسن امین با امام زمان (علیه السلام) ودیدن مطلبى شگفت انگیز

مرحوم آیة اللّه حاج شیخ اسحاق رشتى مى گوید: (در زمان حکومت شریف على، پدر شریف حسین، آخرین پادشاه وشرفاى حجاز که حسنى وزیدى واز سادات وفرزندان پیامبر بودند.

اینجانب به مکّه مشرّف شدم ودر همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منى ومشعر، دل در شور وعشق حضرت ولى عصر (علیه السلام) داشتم چرا که با الهام از روایات واستفاده از اخبار یقین داشتم که آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشریف دارند ومناسک را بجا مى آورند.

دست دعا وتضرّع به بارگاه خدا برداشتم واز او خواستم که مرا به فیض دیدار نائل آورد، امّا ایّام حجّ سپرى شد وموفّق نشدم.

در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم وسال بعد براى زیارت ودر پى مقصود بازگردم یا اینکه همانجا رحل اقامت افکنده واز خدا حجّت او را بطلبم؟

پس از محاسبه بسیار دیدم با وسائل مسافرت روز (که همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شاید خدا مدد کند وتوفیق یار گردد وبه منظور نائل آیم.

بنا را بر ماندن نهادم وتا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش وجستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم باز هم ماندم وتا سال سوّم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقّف ادامه یافت.

در این مدّت طولانى با مرحوم شریف على پادشاه حجاز آن روز طرح دوستى ریخته شد به صورتى که گاه وبیگاه بدون هیچ مانعى به اقامتگاه او مى رفتم وبا او ملاقات مى کردم.

در آخرین سال توقّفم در مکّه بود که موسم حجّ فرا رسید ومن پس از انجام مناسک حجّ روزى پرده خانه کعبه را گرفتم وبسیار اشک ریختم وبه بارگاه خدا گله بردم که: (چرا در این مدّت طولانى به این سیّد عالم وخدمتگزار دین وملّت واز شیفتگان آن حضرت توفیق دیدار حاصل نیامده است؟)

آرى! پس از راز ونیاز بسیار از خانه خدا خارج وبه دامنه کوهى از کوههاى مکّه بالا رفتم. هنگامى که به قلّه کوه رسیدم در آن سوى کوه دشت سرسبز وبسیار پرطراوت وخرّمى که همانندش را در همه عمر ندیده بودم در برابر خویش نظاره کردم.

شگفت زده شدم، با خود گفتم: (در اطراف مکّه وبه بیان قرآن: در دشت فاقد کشت وزرع ...، این همه طراوت وسرسبزى وچمن از کجا؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیده ام؟)

از فراز کوه به سوى دشت گام سپردم که در میان آن صحراى پر طراوت وخرّم، خیمه اى شاهانه دیدم. نزدیک شدم تا بنگرم جریان چیست که دیدم گروهى در میان خیمه نشسته اند وانسان وارسته ووالایى براى آنان صحبت مى کند.

نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه اى گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم مى گوید: (از کرامت وبزرگوارى مادرمان فاطمه (سلام الله علیها) این است که فرزندان ودودمان پاک او، باایمان به حقّ از دنیا مى روند ودر هنگامه سکرات مرگ ایمان واقعى وولایت به آنان تلقین شده وبا دین حقّ از دنیا مى روند).

با شنیدن این نکته عقیدتى، نگاهى به طراوت وزیبایى وخرّمى آن پهن دشت سبزه زار نمودم وباز برگشتم تا به خیمه وچهره هایى که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه وکسانى که در درون آن بودند از نظرم ناپدیدشدند.

با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز وپرطراوت دوختم که دیدم از آن هم خبرى نیست وخود را در دامنه کوهها وبیابانهاى گرم وسوزان حجاز یافتم.

با اندوهى جانکاه برخاستم واز کوه پایین آمدم، وارد شهر مکّه شدم واوضاع واحوال شهر را غیرعادّى یافتم.

دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو مى کردند ونیروهاى انتظامى شهر اندوهگین به نظر مى رسیدند.

پرسیدم: (چه خبر است؟ مگر اتّفاقى افتاده است؟!)

گفتند: (مگر نمى دانى که شریف مکّه در حال احتضاراست).

با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم وبازار صفا بود رساندم، امّا دیدم کسى را راه نمى دهند.

من به قصد دیدار او پیش رفتم وچون مرا مى شناختند وسابقه دوستى مرا با او مى دانستند، مانع ورود من نشدند.

وارد اقامتگاه شریف مکّه شدم واو را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات وائمّه چهار مذهب حنفى، مالکى، شافعى وحنبلى در کنار بستر او نشسته بودند وفرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.

من نیز نزدیک شریف نشستم وسر سخن را با برخى گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیّت والایى که در میان آن خیمه ودر آن دشت سرسبز وخرّم براى آن گروه سخن مى گفت، وارد شد وبالاى سر شریف نشست وبه او فرمود: (شریف على! قُل اشهد ان لا اله الاّ اللّه).

(یعنى: اى شریف على! بگو شهادت مى دهم که معبودى نیست جز خداوند).

زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد وگفت: (اشهد ان لا اله الاّ اللّه).

(یعنى: شهادت مى دهم که نیست معبودى جز خداوند).

ونیز فرمود: (شریف على! قل اشهد انّ محمّداً (صلى الله علیه وآله) رسول اللّه).

(یعنى: شریف على! بگو شهادت مى دهم که محمّد (صلى الله علیه وآله) فرستاده خداوند است).

واو نیز به دستور او آن جمله را تکرار کرد.

ونیز فرمود: (قل اشهد انّ علیّاً ولى اللّه وخلیفة رسول اللّه).

(یعنى: بگو شهادت مى دهم که على، ولى خدا وخلیفه فرستاده خداوند است).

وشریف سوّمین جمله را نیز بازگفت.

ونیز فرمود: (قل اشهد انّ الحسن حجّة اللّه).

(یعنى: بگو شهادت مى دهم به اینکه حسن (علیه السلام) حجّت خداوند است).

وشریف اطاعت کرد.

وفرمود: (قل اشهد انّ الحسین الشهید بکربلا حجّة اللّه).

(یعنى: بگو شهادت مى دهم به اینکه حسین شهید کربلا، حجّت خداوند است).

وشریف باز گفت. وهمینطور یک یک امامان نور را به شریف على تلقین کرد واو نیز اطاعت نمود وباز گفت تا اینکه فرمود: (قل اشهد انّک حجّة بن الحسن حجّة اللّه).

(یعنى: بگو شهادت مى دهم بهاینکه حجّت بن الحسن حجّت خداوند است). واو نیز باز گفت.

غرق تماشاى این منظره شگرف بودم که آن شخصیّت والا برخاست وبیرون رفت وشریف على نیز از دنیا رفت.

من که از خود بیگانه شده بودم تازه به خود آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم تا ببینم کیست، امّا به اونرسیدم.

از دربانها ونگهبانها ومأموران سراغ او را گرفتم که گفتند: (جناب! نه کسى اینجا وارد شده است ونه کسى از اینجا خارج شده است).

به داخل کاخ بازگشتم، دیدم علماى چهار مذهب اهل سنّت در مورد سخنان آخرین شریف على صحبت مى کنند وبا اشاره به یکدیگر مى گوید: (الرّجل یهجر!)

(یعنى: او هذیان مى گوید).

امّا من به خوبى دریافتم که آن تلقین کننده، امام عصر (علیه السلام) بود ومن در آن روز خاطره انگیز دو بار به دیدار آن حضرت نائل آمده ام امّا او را نشناخته ام).

(- کرامت صالحین)

نامه امام زمان (علیه السلام) به سیّد ابو الحسن اصفهانى

آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى از مراجع بزرگ ووارسته اى است که هم به محضر مبارک امام عصر (علیه السلام) نائل آمده وهم به افتخار دریافت نامه وتوقیع از سوى آن حضرت، مفتخر شده است.

شیخ محمود حلبى مى گوید: (من در عصر آن بزرگوار از کسانى بودم که گاه اشکال وایراد به سبک معظّم له در رهبرى معنوى ومذهبى جهان تشیّع داشتم واین ایراد تا هنگام تشّرف به عتبات عالیات ودیدار خصوصى با آن مرحوم ادامه داشت.

به همین جهت هم، آنجا وقتى به محضرش رفتم اشکالات خود ودیگران را گفتم وآن بزرگوار با کمال سعه صدر وگشادگى چهره، جواب همه اشکال وایرادهاى مرا داد وسر انجام فرمود: (من دستور دارم که اینگونه عمل کنم).

گفتم: (از کجا وچه کسى دستور دارید؟)

فرمود: (از چه کسى مى خواهید دستور داشته باشم؟)

گفتم: (یعنى از امام عصر (علیه السلام)).

فرمود: (آری). وبرخاست درب صندوق خود را گشود وپاکتى را از آنجا برگرفت وبه دست داد.

من به مجّرد این که پاکت را گرفتم مضطرب ومنقلب شدم با حالتى وصف ناپذیر کاغذ را از پاکت در آوردم وآن را خواندم که از جمله این عبارت در آن نوشته شده بود:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

یا سیّد ابو الحسن ارخص نفسک واجلس فى دهلیز بیتک ولا ترخ سترک (واعن اواغث شیعتنا وموالینا) نحن ننصرک انشاءاللّه. (المهدى)

(یعنى: بنام خداوند بخشاینده مهربان. اى سیّد ابو الحسن! خود را ارزان کن ودر اختیار همگان قرار بده ودر بیرونى منزلت بنشین ودرب را به روى کسى نبند وپرده بین خود ومردم قرار مده وبداد وکمک پیروان ودوستان ما برس که ما ترا یارى مى کنیم انشاء اللّه).

پرسیدم: (این توقیع شریف را به وسیله چه کسى دریافت داشته اید؟)

فرمود: (به وسیله مردى عابد وپارسا وبا تقوا به نام شیخ محمّد کوفى که از هر جهت مورد وثوق واطمینان است).

اجازه گرفتم تا از آن نسخه اى بردارم مشروط بر اینکه تا سیّد در قید حیات است ابراز نکنم).

(- کرامات صالحین)

نشان دادن امام زمان (علیه السلام) به عالم زیدى توسّط سیّد ابو الحسن اصفهانى

یکى از دانشمندان ورهبران مذهبى زیدیّه که به خاطر هوش سرشار ودانش بسیارش به او عنوان بحر العلوم داده بودند در مورد امام عصر (علیه السلام) چون وچرا داشت ووجود آن گرامى را انکار مى کرد در یمن مى زیست امّا همانجا ضمن ایجاد شکّ وشبهه در این مورد به رهبران فکرى وعلماى بزرگ حوزه ها نامه مى نوشت وآنان را به بحث ومناظره مى طلبید ودلیل وبرهان براى اثبات وجود گرانمایه کعبه مقصود وقبله موعود امام عصر (علیه السلام) از آنان مى خواست.

موجى از دلیل وبرهان به سوى او ارسال شد، امّا او قانع نشد وضمن نامه اى به مرجع گرانقدر جهان تشیّع آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى از او خواست تا در این مورد خودوارد عمل گردد واگر پاسخ قانع کننده اى دارد براى او بنویسد.

آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى طى پیام کتبى به یمن از عالم زیدى مذهب دعوت کرد تا به نجف وکنار تربت مقدّس امیر مؤمنان (علیه السلام) سفر کند ودر آنجا مهمان او باشد وپاسخ قانع کننده را بطور شفاهى ورویارو از (سیّد) دریافت دارد.

دانشمند یمنى دعوت رهبر شیعیان را پذیرفت وهمراه با فرزندش که سیّد ابراهیم نام داشت وگروهى از پیروانش به سوى نجف حرکت کردند وپس از ورود به نجف در فرصتى مناسب به دیدار آیة اللّه اصفهانى شتافتند.

عالم زیدى مذهب گفت: (حضرت آیة اللّه! ما طبق دعوت کتبى شما راه طولانى میان یمن تا نجف را با شور واشتیاق پیمودیم اینک امیدواریم جوابى قانع کننده در مورد وجود دوازدهمین امام نور، به ما بیان کنید تا وجدان ما آرام گیرد ودر این مورد به باور ویقین برسیم در این صورت است که مسافرت ما ثمربخش بوده وبه آرزوى قلبى خویش رسیده ایم).

سیّد ابو الحسن اصفهانى در پاسخ فرمود: (اینک خستگى راه را، با استراحت از خود برطرف کنید تا شب آینده پاسخ اشکال شما را به یارى خدا خواهم داد).

دانشمند یمنى وپسرش پذیرفتند وبه استراحت پرداختند. فردا شب به منزل شخصى سیّد ابو الحسن اصفهانى شتافتند وپس از صرف شام وپذیرایى از آنان، بحث وگفتگو در مورد وجود گرانمایه خورشید فروزان رخ بر کشیده در پس ابرها، آغاز شد بحث به درازا کشید پاسى از نیمه شب گذشته بود وبحث آنگونه که مى باید به ثمر ننشسته بود که (سیّد ابو الحسن) به یکى از کارگزاران بیت خود فرمود: (مشهدى حسین! مشعل را بردار تا جایى برویم).

وآنگاه خطاب به عالم یمنى وپسرش فرمود: (برویم).

پرسید: (کجا؟)

فرمود: (برویم تا وجود گرانمایه آن حضرت را به شما نشان دهم وشما با دیدگان خود جمال جهان آراى او را بنگرید تا هیج تردیدى بر جاى نماند وبه اوج یقین نائل آیید).

علاّمه محقّق حاج سیّد محمّد حسن میرجهانى که خود در آن نشست حضور داشته است مى گوید: (ما با شنیدن سخنان آیة اللّه سیّد ابو الحسن شگفت زده برخاستیم تا همراه آنان برویم، امّا سیّد ابو الحسن نپذیرفت وفرمود:(تنها بحر العلوم یمنى وفرزندش سیّد ابراهیم با من مى آیند).

آنان در دل شب رفتند وما را به همراه خود نبردند، فرداى آن شب هنگامى که عالم زیدى مذهب وپسرش را دیدم واز آن دو جریان شب گذشته را جویا شدم آنان با همه وجود گفتند: (سپاس خداى را که ما را به مذهب خاندان وحى ورسالت رهنمون وبه وجود گرانمایه حضرت مهدى (علیه السلام) معتقد ساخت، اینک ما به مذهب شما روى آورده واز ارادتمندان وشیعیان امام عصر (علیه السلام) هستیم).

پرسیدم: (چگونه وبه چه دلیل؟)

گفت: (بدان جهت که در آن بحث ومناظره سیّد ابو الحسن وجود مقدّس قطب دایره امکان را به ما نشان داد).

گفتم: (چگونه سیّد امام عصر (علیه السلام) را به شما نشان داد؟!)

پاسخ داد: (دوست من! هنگامى که پس از نیمه شب از خانه خارج شدیم ما نمى دانستیم که سیّد ما را به کجا مى برد او از پیش وما در پى او رفتیم تا به وادى السّلام نجف وارد شدیم در آنجا ودر همان نقطه اى که به مقام ولى عصر (علیه السلام) مشهور است، آیة اللّه سیّد ابو الحسن ایستاد، چراغ را از مشهدى حسین گرفت وآنگاه دست مرا در دست خویش قرار داد وبا هم وارد مقام شدیم.

در آنجا تجدید وضو کرد ودر حالى که پسرم سیّد ابراهیم خارج از مقام به کار او مى خندید به نماز ایستاد.

چهار رکعت نماز در آنجا خواند وآنگاه دست نیاز به بارگاه آن بى نیاز برد، نمى دانم چه گفت وچه زمزمه ونیایشى با آن بى نیاز کرد، همانقدر مى دانم که به ناگاه فضاى آن مکان مقدّس نور باران شد ومن دیگر از خود بیگانه واز هوش رفتم).

پسرش سیّد ابراهیم افزود: (در این هنگام من خارج از مقام ایستاده وپدرم همراه سیّد ابو الحسن داخل آن مکان مقدّس بودند که پس از چند دقیقه صداى صیحه پدرم را شنیدم. بسویش شتافتم که دیدم او غش کرده وآیة اللّه براى به هوش آمدن او شانه هایش را ماساژ مى دهد.

پدرم به خود آمد وگفت که وجود گرامى امام عصر (علیه السلام) را دیده است وآن حضرت او را به مذهب خاندان وحى ورسالت مفتخر ساخته وبیش از این از ویژگیهاى دیدار، سخن نگفت).

بدینسان بحر العلوم یمنى آن عالم زیدى مذهب به وجود امام عصر (علیه السلام) ایمان آورد وبه یمن بازگشت وچهار هزار نفر از ارادتمندان خویش را به مذهب شیعه هدایت ساخت وسال بعد با اموال فراوانى که مریدان ودوستانش به عنوان خمس به او داده بودند، وارد نجف اشرف گردید وهمه را به عنوان وجوهات به آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى تقدیم داشت.

وى پس از چند روز به یمن برگشت وچهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامى کرد.

او تا آخرین لحظات بر عقیده سخت واستوار خویش پاى فشرد ودر قلمرو دعوت تبلیغى خویش از مرزهاى فکرى وعقیدتى واخلاقى وانسانى مکتب اهل بیت (علیهم السلام) قهرمانانه مرزبانى کرد).

(- کرامت صالحین - گنجینه دانشمندان)

دیدار با امام زمان (علیه السلام) وپى بردن به ارتباط نزدیک آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى

مرحوم آیة اللّه حاج شیخ عبدالنّبى عراقى مى گوید: (در روزگارى که در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم وغامض مرا مشغول داشته ودر پى آن بودم که آنها را از امام عصر (علیه السلام) سؤال کنم.

در همان شرایط شنیدم مرتاضى که از راه ریاضت شرعى به مقاماتى رسیده است به نجف آمده وکارهاى شگفت انگیزى از او نقل مى کردند.

به دیدار او رفتم واو را آزمودم، دیدم مرد آگاهى است. از او پرسیدم که: (آیا با اطلاّعات وتخصّص ودریافتهاى تو، راهى به کوى امام عصر (علیه السلام) است؟)

پاسخ داد: (آری).

پرسیدم: (چگونه؟)

گفت: (شما با نیّت خالص وبا وضو یا غسل به صحرا برو ودر نقطه اى دور دست وخلوت رو به قبله بنشین وهفتاد بار ... را با همه وجود قرائت کن، آنگاه حاجت وخواسته خود را بخواه ومطمئن باش که هر کس در پایان برنامه نزد تو آمد مطلوب ومحبوب تو مى باشد. دامان او را بگیر وخواسته ات را بخواه).

به همین جهت روزى از روزها با آمادگى کامل به بیابان مسجد سهله رفتم ورو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم که دیدم مردى گرانقدر وپرابهّتى در لباس عربى پدیدار شد وبه من گفت: (شما با من کارى داشتید؟)

گفتم: (با شما خیر)

فرمود: (چرا؟)

چنان غفلت زده بودم که باز هم گفتم: (نه، با شما کارى نداشتم).

او رفت وبه ناگاه من به خود آمدم واز پى او به راه افتادم. او به منزلى در همان دشت وارد شد ومن نیز به آنجا رسیدم امّا دیدم در بسته است. در زدم، فردى درب را گشود وپرسید: (چه مى خواهید؟)

گفتم: (همان آقایى را که اینجا آمدند).

پس از چند دقیقه باز گشت وگفت: (بفرمایید).

وارد شدم. منزل کوچکى بود وایوانى داشت. تختى بر آن ایوان زده شده بود وبر روى آن وجود گرانمایه دوازدهمین امام معصوم، حضرت مهدى (علیه السلام) نشسته بود.

سلام کردم وآن گرامى پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم که مسائل اصلى خود را تماماً فراموش کردم. بناچار چند سؤال دیگر طرح وپاسخ آنها را گرفتم وبیرون آمدم.

کمى از خانه دور شدم. دیدم مسائل چهارده گانه اى که در پى پاسخ یافتن بدانها بودم به یادم آمد.

بى درنگ باز گشتم وبار دیگر درب منزل را زدم. همان فرد بیرون آمد وگفت: (بفرمایید).

گفتم: (مى خواهم خدمت حضرت شرفیاب شوم وپاسخ سؤالهاى خویش را بگیرم).

گفت: (آقا تشریف بردند امّا نایب او هستند).

گفتم: (اگر ممکن است اجازه دهید از نایبشان بپرسم).

گفت: (بفرمایید).

وارد شدم، امّا هنگامى که نگاه کردم دیدم آیة اللّه سیّد ابو الحسن اصفهانى جاى حضرت مهدى (علیه السلام) نشسته وبر روى همان تخت قرار دارد.

پرسشهاى خود را یکى پس از دیگرى طرح نمودم وایشان پاسخ دادند. خداحافظى کردم وبیرون آمدم.

پس از خروج از منزل، با خود گفتم: (شگفتا! آیة اللّه اصفهانى که در نجف بودند، کى به اینجا آمدند؟!)

فوراً به نجف باز گشتم ودر هواى گرم بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، دیدم مشغول نمازاست.

نمازش به پایان رسید. رو به من کرد وضمن تفقّد فرمود: (مگر پاسخ سؤالهاى خود را نگرفتى؟)

گفتم: (چرا امّا!)

بار دیگر پرسیدم وایشان به همان سبک جواب داد ومن دریافتم که مقام وموقعیّت آن مرد بزرگ چگونه است وارتباطش با صاحب الزّمان (علیه السلام) تا کجاست).

(- کرامات صالحین)


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی