داستان شب معراج پیامبر اسلام (ص)
یکى از حوادث زندگانى حضرت محمد (ص) مسأله معراج میباشد. سفر شبانه و عروج آسمانى به جهت نشان دادن بخشى از آیات عظمت الهی، به پیامبر(ص) انجام گرفته و با توجه به شایستگیهاى ایشان در ابعاد مختلف براى این سفر، از سوى حقتعالی، از مکه معظمه به مسجدالاقصى و از آنجا به آسمانها، انتخاب شدند.
لطفا در ادامه مطلب ،مطلب را مطالعه بفرمائید
حضرت رسول اکرم (ص) در جریان ابلاغ رسالت در مکه شکنجههاى جسمى و روانى و سختیهاى زیادى را متحمل شدند، از جمله در سال هفتم بعثت سران قریش با یکدیگر پیمان محاصره اقتصادى علیه بنیهاشم را امضاء کردند و اهداف آنها چیزى جز جلوگیرى از گسترش اسلام و افزایش تعداد مسلمانان نبود و در حقیقت براى نابودى اسلام چنین برنامهاى را تدارک دیدند و به مدت سه سال رسول الله(ص)و مسلمانان در شعب ابوطالب بسر بردند و انواع و اقسام رنجها را براى حفظ دین اسلام و وجود رسول خدا(ص) به جان خریدند. پس از خروج از شعب ابوطالب که با امدادهاى الهى صورت گرفت، پیامبر (ص)دو یار باوفاى خود را از دست دادند، حضرت ابوطالب و خدیجه دو پشتیبان نیرومند و با وفایى براى پیشرفت اسلام بودند.مرگ این عزیزان، به شدت پیامبر (ص) را غمگین کرد و قریش را در آسیب رساندن به ایشان بیباک ساخته،صدماتى را که تا آن روز به آن حضرت نزده بودند، وارد ساختند، تا جایى که خاک بر سر او میریختند.
پس از پایان یافتن ماجراى شعب ابوطالب، رسول الله (ص) براى یافتن پایگاهى عازم شهر طائف شدند و هدفشان دعوت قبیله ثقیف به اسلام بود، آنان نه تنها دعوت ایشان را نپذیرفتند، بلکه ارازل و اوباش را وادار کردند تا با دشمنام دادن،پیامبر (ص) را سنگباران کنند و در نهایت ایشان را مجروح ساختند.
پس از این همه سختیها در راه پیشبرد اهداف عالیه اسلام، خداوند براى نشان دادن بخشى از آیات و عظمت دستگاه خلقت و رموز هستی، هدیهاى بزرگ به رسول گرامى اسلام (ص) داد و خداى متعال براى تسکین و آرامش آن حضرت، وى را به معراج برد. با توجه به اینکه حضرت رسول اکرم (ص) به مرحله بندگى و عبودیت کامل رسیده بودند، این سفر زمینى و عروج آسمانى زمینه را براى اطمینان کامل ایشان به قدرت عظیم الهى فراهم کرد.
معناى معراج
معراج یعنى نردبان، پلکان، آنچه بهوسیله آن بالا روند.(1)یا به عبارتى بهتر، معراج یعنى سر به فلک کشیدن و از خاک سوى افلاک شدن است.
تاریخ معراج و مدت زمان آن
برخى اسراء و معراج را ده سال بعد از بعثت(2) و بعضى دوازده سال بعد از بعثت دانستهاند. (3) رسول الله(ص)از خداوند مسألت کرد که بهشت و دوزخ را به او ارائه فرماید، چون شب شنبه هفدهم رمضان، هیجده ماه قبل از هجرت فرا رسید، در حالى که حضرت رسول اکرم (ص) در خانه خود خفته بودند،جبرئیل و میکائیل پیش او آمدند و گفتند براى دیدار آنچه از خداوند مسألت کرده بودى حرکت کن.(4) آنگاه حضرت محمد(ص) سوار بُراق شدند و به سوى بیتالمقدس حرکت کردند و در چند نقطه نماز گزاردند، در مدینه، مسجد کوفه، طور سینا و بیت اللَحم، سپس وارد مسجدالاقصى شدند و از آنجا به آسمانها رفتند. در اینجا قسمت اول سفر پیامبر(ص)یعنى مسافرت زمینى خاتمه یافت و قسمت دوّم یا مسافرت آسمانى از مسجد الاقصى واقع در بیتالمقدس شروع شد.
مدت زمان این واقعه بیش از یک شب نبود و رسول الله (ص) صبح همان شب به خانه امّهانى دختر ابیطالب برگشتند. مورخین معتقدند حضرت رسول اکرم(ص)آن شب در خانه امّهانى بودند. پس به این نتیجه میرسیم که آن حضرت نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواندند.
کیفیت و چگونگى معراج حضرت رسول اکرم (ص)
«سبحان الّذى اسرى بعبده لیلاً من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الّذى بارکناحوله لنریه من آیاتنا اِنَّه هُوالسَمیعُ البَصیر».
معنی آیه:پاک ومنزه است خدایى که بندهاش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجدالاقصى که گرداگردش را پُر برکت ساختیم، برد، تا آیات خود را به او نشان دهیم،اوشنوا و بیناست.
پیش از اینکه به مسافرت آسمانى حضرت رسول اکرم (ص) و مشاهدات ایشان که از مسجدالاقصى شروع شد، بپردازیم، به ذکر مشخصات این سفر شبانه اعجازآمیز بااستناد به آیه اوّل از سوره اسراء میپردازیم، آنگاه مشاهدات پیامبر (ص) در لیله المعراج و در کهکشانها را عنوان میکنیم.
مشخصات این سفر اعجازآمیز
کلمه «اسرا» نشان میدهد که این سفر شب هنگام واقع شد، زیرا«سراء» در لغت عرب به معنى سفر شبانه است، در حالى که کلمه «سیر» به مسافرت در روز گفته میشود.
کلمه لیلاً مفعول فیه است و بودنش در کلام، این معنا را افاده میکند که این سیر همهاش در شب انجام گرفت؛ هم رفتنش و هم برگشتنش. این سفر به طور کامل در یک شب واقع شد.
کلمه «عبد» نشان میدهد که این افتخار و اکرام به خاطر مقام عبودیت و بندگى حضرت محمد (ص) بود، چرا که بالاترین مقام براى انسان است که بنده راستین خدا باشد.
- همچنین تعبیر به «عبد» نشان میدهد که این سفر در بیدارى واقع شده و این سیر جسمانى بوده است نه روحانی، زیرا سیر روحانى معنى معقولى جز مسأله خواب یا حالتى شبیه به خواب ندارد، ولى کلمه عبد نشان میدهد که جسم و جان پیامبر(ص) در این سفر شرکت داشته، منتها کسانى که نتوانستند این اعجاز را درست درک کنند، احتمال روحانى بودن را به عنوان توجیهى براى آیه ذکر کردهاند،در حالى که میدانیم اگر کسى به دیگرى بگوید من فلان شخص را به فلان نقطه بردم مفهومش این نیست که در عالم خواب یا خیال بوده یا تفکر اندیشه او به چنین سیرى پرداخته است.
مراد از «مسجدالاقصی» به قرینه جمله «اَلّذى بارکنا حوله» بیتالمقدس است و کلمه «اَقصی» از ماده «قصو» و این ماده به معناى دورى است، و اگر مسجد بیتالمقدس را مسجد الاقصى نامیدهاند،بدین جهت است که این مسجد نسبت به محل زندگى رسول خدا(ص) و مخاطبینى که با او هستند از مسجد الحرام خیلى دور است، زیرا محل زندگى ایشان شهر مکه است که مسجد الحرام در همانجا است.
هدف از این سیر، مشاهده آیات عظمت الهى بوده، همانگونه که دنباله این سیر در آسمانها نیز به همین منظور انجام گرفته است تا روح پر عظمت پیامبر(ص) در پرتو مشاهده آیات و بینات، عظمت بیشترى یابد، و آمادگى فزونترى براى هدایت انسانها پیدا کند، نه آنگونه که کوته فکران میپندارند که رسولالله(ص) به معراج رفت تا خدا را ببیند! به گمان اینکه خدا محلى در آسمانها دارد!!
به هر حال رسول الله (ص) گرچه عظمت خدا را شناخته بود، و از عظمت آفرینش او نیز آگاه بود، «ولى شنیدن کى بود مانند دیدن»، در آیات سوره نجم که به دنباله این سفر، یعنى معراج در آسمانها اشاره میکند نیز میخوانیم «لَقَد راى مِن آیات رَّبه الکُبْری» او در این سفر آیات بزرگ پروردگارش را مشاهده کرد.
جمله «بارَکنا حَوْلَه» بیانگر این مطلب است که مسجدالاقصى علاوه بر اینکه خود سرزمینى مقدس است، اطراف آن نیز سرزمین مبارک و پربرکتى است و این ممکن است اشاره به برکات ظاهرى آن بوده باشد، چرا که میدانیم در منطقهاى سرسبز و خرم و مملو از درختان مقدس در طول تاریخ کانون پیامبران بزرگ خدا، و خاستگاه نور توحید وخداپرستى بوده است.
جمله «اِنَّهُ هوالسَمیعُ الْبَصْیر» همان گونه که گفتیم اشاره به این است که بخشش این موهبت به پیامبر(ص) بیحساب نبوده، بلکه به خاطر شایستگیهایى بوده که بر اثر گفتار و کردارش پیدا شد وخداوند از آن به خوبى آگاه است.
ضمناً کلمه «سُبحان» دلیلى است بر اینکه این برنامه پیامبر(ص) خود نشانهاى برپاک و منزه بودن خداوند از هر عیب و نقص است.
- کلمه «من» در «مِن آیاتِنا» نشان میدهد که آیات عظمت خداوند، آنقدر زیاد است که رسول الله (ص) در این سفر پرعظمت تنها گوشهاى از آن رامشاهده کرده است.
نگاهى کوتاه به مشاهدات پیامبر اسلام (ص) در آسمانها
از جمله ضروریات دین مقدس اسلام، معراج جسمانى حضرت ختمى مرتبت است که مطابق نصّ صریح قرآن مجید میباشد و در نخستین آیه از سوره اسراء و در سوره نجم به این مهم اشاره شده است و مورد اتفاق همه فرقههاى اسلامى است.
طبق برخى از روایات معتبر، پیامبر(ص) در اثناء راه به اتفاق جبرئیل در سرزمین مدینه نزول کرد و در آنجا نماز گذارد و نیز در مسجدالاقصى با حضور ارواح انبیاى بزرگ مانند ابراهیم و موسى وعیسى نماز گذارد وامام جماعت پیامبر(ص) بود، سپس از آنجا سفر آسمانى رسول الله(ص) شروع شد و آسمانهاى هفتگانه را یکى پس از دیگرى پیمود،در هر آسمان با صحنههاى تازهاى روبرو شد،با پیامبران و فرشتگان و در برخى از آسمانها با دوزخ یا دوزخیان و در بعضى با بهشت و بهشتیان برخورد کرد،و پیامبر از هر یک از آنها خاطرههاى پرارزش و بسیار آموزنده در روح پاک خود ذخیره فرمود و عجائبى مشاهده کرد که هر کدام رمزى و سرى از اسرار عالم هستى بود. و پس از بازگشت اینها را با صراحت، ولى با زبان کنایه و مثال،براى آگاهى امت در فرصتهاى مناسب شرح میداد، و براى تعلیم و تربیت از آن استفاده فراوان مینمود. این امر نشان میدهد که یکى از اهداف مهم این سفر آسمانى استفاده از نتایج عرفانى و تربیتى این مشاهدات گرانبها بود،و تعبیر پرمعنى قرآن «لَقَدْ راى مِن آیات رَّبه الکُبری» در آیات مورد بحث، میتواند اشاره اجمالى و سربستهاى به همه امور باشد.
ذکر این نکته مهم است که بهشت و دوزخى را که پیامبر(ص) در سفر معراج مشاهده کرد،و کسانى را که در آن متنغم یا معذب دید،بهشت و دوزخ قیامت نبود،بلکه بهشت و دوزخ برزخى بود، زیرا طبق آیات قرآن، بهشت و دوزخ رستاخیز بعد از قیام قیامت و فراغت از حساب،نصیب نیکوکاران و بدکاران میشود.
سرانجام به هفتمین آسمان رسید،و در آنجا حجابهایى از نور مشاهده کرد،همانجا که «سِدره المُنتهی وجنه المأوی» قرار داشت و پیامبر(ص)در آن جهان سراسر نور و روشنایى به اوج شهود باطنى و قرب الىالله و مقام «قاب قوسین اوادنی»رسید،وخداوند در این سفر او را مخاطب ساخته،و دستورات بسیار مهم و سخنان فراوانى به او فرمود و برخى احادیث قدسى در این سفر بر آن حضرت وارد شده است.همچنین نمازهاى پنجگانه بر پیامبر (ص) واجب شد و جبرئیل آمد و همراه پیامبر نمازهاى پنجگانه را انجام داد. و رهبرى و ولایت على (ع) مطرح شد.
از امور دیگرى که پیغمبر اکرم(ص)در بهشت مشاهده کرد، نور دخترش حبیبه خدا فاطمه زهرا(س) بود. نور زهرا در هر عالمى به نوعى ظهور داشته است. در لیله المعراج در بهشت براى رسول الله(ص)در ساق عرش طلوع کرد وقتى نظر فرمود، نور ائمه را دید، اولى نور على(ع) بعد فاطمه تا برسد به حضرت حجت عجلالله تعالى فرجه و در روایت است که فرمود مهدى(عج) را که وصى دوازدهم من است،دیدم مثل کوکب درّى است،و لذا برخى از بزرگان این حدیث را شاهد گرفتهاند که حجهبن الحسن عجلالله تعالى فرجه پس از اصحاب کساء از همه اهل بیت افضل است.
معراج:پیامها و درسهایی بر گرفته از قرآن کریم
1-معراج، لغو نیست بلکه اسرارى قابل توجه دارد (سبحان الذى اسری….).
2-معراج، اردوى خصوصى و بازدید علمى پیامبر(ص) بود وگرنه خداوندبیمکان است (سبحان الذى اسر. ( ...
3-عبودیت، مقدمه پرواز است وعروج، بیخروج از صفات رذیله ممکن نیست(اسرى بعبده).
4-انسان اگر هم به معراج برود، باز «عَبد» است، پس در بارهى اولیاى خدا غلّو نکنیم (اسرى بعبده).
5-عبودیت، از افتخارات پیامبر(ص) وزمینه دریافتهاى الهى اوست)بعبده).
6-براى قرب به خدا، شب بهترین وقت است (اسرای……لیلاً).
7-شب معراج، شب بسیار مهمى بوده است (لیلاً).
8--اگر استعداد و شایستگى باشد، پرواز یک شبه انجام میگیرد (اسرى بعبد و لیلاً).
9-مسجد بهترین سکوى پرواز معنوى مؤمن است (من المسجد).
10--مسجد باید محور کارهاى ما باشد (من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى).
11--حرکتهاى مقدس، باید از راهها وجایگاههاى مقدس باشد (اسری…من المسجد).
12-سرسبزى و برکات،باید بر محور مسجد و پیرامون آن باشد(المسجد…بارکنا حوله).
13-بیتالمقدس و حوالى آن، محل نزول برکات آسمانی، مقر پیامبران و فرودگاه فرشتگان در تاریخ بوده است (بارکنا حوله).
14-ظرفیت علمى انسان، از دانستنیهاى زمین بیشتر و شگفتیهاى آسمان نیز از زمین بیشتر است (اسری….لنریه من آیاتنا).
15-هدف معراج، کسب معرفت و رشد معنوى بود (لنریه من آیاتنا).
16-آیات الهى آنقدر بیانتهاست که رسول خدا(ص) نیز توان دستیابى به همه آنها را ندارند(من آیاتنا).
17-خداوند به مخالفان هشدار میدهد که آنان را میبیند و سخنانشان را میشنود (السمیع البصیر).
واکنش قریش در مقابل معراج حضرت رسول اکرم (ص)
در پیش گفته شد که وجود مقدس پیامبر(ص) هنگام مراجعت از معراج در بیتالمقدس فرود آمدند و راه مکه و وطن را پیش گرفتند، و در بین راه به کاروان تجارتى قریش برخوردند، در حالى که آنان شترى را گم کرده بودند و به دنبال آن میگشتند. رسول الله(ص) از مرکب فضاپیماى خود در خانه «اُمّ هانی» پیش از طلوع فجر پائین آمدند و براى اوّلین بار راز خود را به او گفتند. امّ هانى از ایشان خواست این ماجرا را براى کسى تعریف نکنند، زیرا ممکن است آزارى به پیامبر(ص)برسانند و ایشان را تکذیب نمایند. اما حضرت رسول اکرم (ص) که تمام اعمال وافعالشان در جهت رضاى خدا و عمل به دستور حقتعالى بود، فرموده باشند به خدا سوگند براى آنها خواهم گفت و چون این خبر را به آنان دادند، تعجب کردند وگفتند هرگز چنین چیزى نشنیدهایم.
قریش به عادت دیرینه خود به تکذیب ایشان برخاستند و گفتند اکنون در مکه کسانى هستند که بیتالمقدس را دیدهاند، اگر راست میگوئی، کیفیت ساختمان آنجا را تشریح کن. ابوجهل گفت: بپرسید بیتالمقدس چند استوانه داشت و چند قندیل دارد؟ پس جبرئیل صورت بیتالمقدس را در برابر آن حضرت بازداشت که آنچه پرسیدند جواب فرمود.
رسول خدا(ص) حوادثى را که در میان مکه و بیتالمقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت در میان راه به کاروان فلان قبیله برخوردم و شترى از آنها گم شده بود. قریش گفتند: از کاروان قریش خبر ده، گفت آنها را در تنعیم (ابتداى حرم است) دیدم و شتر خاکسترى رنگى در پیشاپیش آنها حرکت میکرد، وکجاوهاى روى آن گذارده بودند و اکنون وارد شهر مکه میشوند، قریش از این خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند اکنون صدق و کذب گفتار او براى ما معلوم میشود، ولى چیزى نگذشت طلیعه کاروان ابوسفیان پدیدار شد و مسافرین جزئیات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند.
چون از کاروان علاماتى که حضرت فرموده مشاهده کردند، گفتند والله که ما مانند این ندیدیم و نشنیدیم «ان هذا الاسحر مبین» این سحر روشن است به جهت فرط جهالت و غوایت قریش بود که حقتعالى اول فرمود که من محمد را به مسجد اقصى بردم و نگفت که به آسمان بردم، چه اگر در اول بار چنین گفتى تعجب ایشان بیشتر بودى و در تکذیب بیشتر مبالغه کردندى پس او گفت در این سوره که او را به مسجد اقصى بردم وچون به امارت و علامات مذکور تجویز آن کردند، حدیث معراج و بردن او را به آسمان و به عرش نزدیک گردانیدن او را در سوره النجم بیان فرموده فى قوله «فکان قاب قوسین أو أدنی».
شیخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روایت کرده که فرمود: در شب معراج چون داخل بهشتشدم قصرى از یاقوت سرخ دیدم که از شدت درخشندگى و نورى که داشت درون آن از بیرون دیده مىشد و دو قبه از دُر و زِبَرجَد داشت از جبرئیل پرسیدم:این قصر از کیست؟گفت: از آن کسى که سخن پاک و پاکیزه گوید، و روزه را ادامه دهد(و پیوسته گیرد)و اطعام طعام کند، و در شب هنگامى که مردم در خوابند تهجد و نماز شب انجام دهد، على(ع)گوید: من به آن حضرت عرض کردم: آیا در میان امتشما کسى هست که طاقت این کار را داشته باشد؟فرمود: هیچ مىدانى سخن پاک گفتن چیست؟عرض کردم: خدا و پیغمبر داناترند فرمود: کسى که بگوید: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر»هیچ مىدانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: ماه صبر - یعنى ماه رمضان - را روزه گیرد و هیچ روز آن را افطار نکند و هیچ دانى اطعام طعام چیست؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که براى عیال و نانخواران - خود (از راه مشروع)خوراکى تهیه کند که آبروى ایشان را از مردم حفظ کند، و هیچ مىدانى تهجد در شب که مردم خوابند چیست؟عرض کردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند در آن وقتى که یهود و نصارى و مشرکین مىخوابند. و در حدیثى که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانى مىکردند، به جبرئیل گفتم: بپرس این قصر از کیست؟و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند: مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنىهاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از دُرّ زرد رنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند: مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس: این جوان بنىهاشمى کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند: او على بن ابیطالب(ع)است.
شرح معراج
در اخبار چنین آمده است که حصرت حق سُبحانه و تعالی جلَّ جلاله و عظیم الشأن میخواست که حبیب خود محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله را به نزد خود بِبَرَد و نُه فلک و افلاک و معراج و هفت آسمان را هرچه در آنجا بوده باشد به مُحمّد عربی و مدنی و مکی و رسول هاشمی صلیالله علیه و آله را سیر دهد و به سرا پرده اعلا برساند و با وی تکلّم نماید و درِ کرامت بر روی اُمّتان وی بگشاید و بعضی اُمّتان نیکو خصال را به وی ببخشد. در شب جمعه دوازدهم ماه رجب المُرجب جیرئیل را فرمان داد و گفت ای جبرئیل و ای پیک مُرسلانِ من و ای امین ملکوت من و ای سرهنگ جمیع فرشتگان ، امشب فرمان من چنین است : امشب شبی است بسیار مبارک باید از آسمان به زمین بروی و بر دور عالم سِیر کنی هوا را نه گرم و نه سرد کنی و عذاب را از اُمّتان محمّد (ص) برداری و خارهای زمین را به گُل و ریاحین مُبدَّل گردانی و خاکهای زمین را از عنبر گردانی و سنگریزههای زمین را تماماً لؤلؤ و مرجان و یاقوت و احمر گردانی و آبهای صاف و زلال را از چشمههای جََبََل روان سازی و بادهای خوش را بوزانی و بادهای بد را بَند کنی و در دیوار مُعطَّل گردانی و از هر درختی ثمره گوناگون بیرون آوری و دنیای فانی را سرای مزین سازی و تخت مشرکان را سرنگون سازی و طیور را آرام قرار دهی و آدمیان را به خواب خوش مُسخّر گردانی و بیماران را لباس صحّت و شفا در او بپوشانید(حق دعا کردن دارید).
و ارواح صد و بیست و چهار هزار انبیإ را آگاه گردانی و همه را به اتّفاق آدم صفیالله(ع) در مسجدالاقصی حاضر گردانی و ایشان را به آداب صف به صف بیارائی. امشب ابلیس لعین را با جمیع شیاطین در بند کنی و غل آتشین به گردن وی اندازی و دهان گزندگان را بربندی و باران رحمت را بیاوری و آسمان را به حلّهای از نور بیارائی و چهره صبح کوکب را بهتر از این بدرخشانی و مشتری را با عطا در جفت سازی و هر دو را با قمر قرین سازی و شمس را جفت پروین سازی و قوس را با میزان به یک خانه آوری و سَعدِ صغیر را با سَعدِ کبیر به در کنی و دربهای آسمان را بگشایی و بر کنگره آسمانها گُل و ریحان بریزی و آفتاب عالمتاب را بر آسمان چهارم در آوری و زمانی بیشتر دهی و سجود فرمانی و ماه را بر آسمان پنجم به در کنی یعنی نور وی را بیشتر کنی و از برای وی آسمانها را قندیل از نور بیاویزی و هفت در دوزخ را ببندی و هشت در بهشت را مفتوح بگشائی.
و روحانیون را بشارت دهی و ملک الموت را تسکین فرمانی و منشور اُمّتان محمّد(ص) را به نور دهی و قلم را با لوح روان کنی و سدر المنتهی را به حلّه بهشت مزیّن سازی و شاخهای درخت طوبی را میوههای گوناگون بیاویزی و نور عرش را مُضاعف گردانی و حاملان عرش را آگاهی دهی و تخت زرّین بر زمین سدرالمنتهی نهی و آتش دوزخ را فرونشانی و آب بر جهنم زنی و لحظه ای آرام دهی و سقّر را سرد گردانی و خشم مالک دوزخ را کم گردانی و روی وی را به خنده در آوری و بهشت پاکیزه سرشت را بیارائی و فردوس برین را معطّر سازی و جوی شیر را روان سازی و جوی انگبین را صاف و روشن سازی و طیوران بهشت را به خواندن آوری و حوران بهشت را بشارت دهی و رضوان را آگاهی دهی و غلمان را کمربند دهی و همه را به کنگره های بهشت آوری و حوران را صف به صف به آداب بداری و در جنّت خانههای نعمت بگشایی و طوقهای نور بر گردن حوران بنَهی.
و بُراق را امشب بیارائی و خود را پر نور گردانی سُرمه حبیب من در چشم کشی و امشب کمر خدمت حبیب مرا در میان بربندی و حلقه تواضع در گوش نما و زبان تضرُّع برگشا و رقم چاکری دست من در پیشانی بکش و بر گلشن عرش گذر کن و بر مرغزار بهشت رو و مرکبی که نه بلند باشد و نه پست او را بیرون آور و کاکُلش را شانه کن و بباف و زین جواهر و لجام زرّین بر وی استوار کن و تیغ حجّت را به زیر رکاب سعادت حمایل کن و غاشینه سفید بر آویز و لجام بُراق را به مانند چاکران و هفتاد هزار فرشته مُقَرَّب به همراه خود ببر و اسرافیل را به یک جانب بُراق روان کن و میکائیل را از جانب دیگر بِراق روان کن.با ادب باش و با حبیب من روان شو. چون جبرئیل این ندا را شنید گفت: بارالها، ملکا،معبودا،پادشاها فرمان بردارم به جان دل و خاطر بر دیدگان منّت دارم و امّا بار خدایا مگر امشب مملکت دیگری خواهی آفریدن؟ مگر امشب حشر اولاد آدم خواهی آفریدن؟ مگر امشب عالم خود را بدل خواهی فرمودن؟ مگر امشب سید انبیإ را اجل نزدیک رسیده؟ مگر امشب شفاعت کنند بندگان عاصی را از عالم دار فنا به عالم دار بقاء تبدیل خواهد ساخت؟ مگر امشب قیامت را پدید خواهی آورد؟ مگر امشب هفت آسمان و هفت زمین را برهم خواهیزد؟ مگر امشب خلق دیگر خواهی آفریدن؟ندا آمد که ای جبرئیل! بدان و دانسته باش که این فکر و اندیشه تو خطاست و گمان تو فاسد و باطل و بی اثر است و آنچه در مَظنّهِ توست نه چنان است بلکه بدان امشب بسیار نیک است و مرا امشب با دوست خود محمد(ص) عربی و سیّد قریشی سخنهاست و عرایض و مقصودی که می خواهم آن نور منوّر را بر این منوال و با چنین طریق در نزد ما حاضر ساخته باشی.
ای جبرئیل زمانی سامع باش تا اینکه چیزی از اوصاف حمیده و خصمان پسندیده آن برگزیده مخلوقات گوش زدت نمایم « اِنَّما ما خَلَقْتُ سَماءً مَدْحِیَّة وَ لآ اَرْفَناً مَبْنْیَّه».یعنی بدرستیکه خلق نکردم آسمان و آنچه در اوست و زمین و آنچه در روی وی میباشد مگر از جهت آن بزرگوار،ای جبرئیل بُراق را با آن اوصاف مذکور و با هفتاد هزار ملائکه بر زمین ببر و تو ای اسرافیل چاکروار خدمت حبیب من بکنید و حلقه خادمی در گوش بکش و از جانب یمین(سمت راست)بُراق روان باش و ای میکائیل تو نیز از جانی یسار(سمت چپ) بُراق روان شو و بدین صورت نزد دوست من محمّد(ص) عربی و بهتر هاشمی و سید قریشی و پیغمبر اَبطَحی و رسول مکّی و نبیّ مدنی و پادشاه عابد و ملک زاهد و آفتاب نبوّت و ماهتاب رسالت و کواکب شجاعت و ارکان سخاوت و اصل فتوَّت و گنج زهادت و شمع با کمال و هادی و مهدی و مقصود عالمیان و فخر بشر و معرفت جهانیان و اصل هُدا و اساس تقوا و برگزیده خداوند تبارک و تعالی و خواجه دو سرا محمّد مصطفی(ص) وی را از هفت آسمان و نه فلک و بهشت و دوزخ بگذران و براحت و آرام جان،که ذرّه ای گزند و آسیب بوی نرسانید که مرا امشب با وی حدیث است. و او بر ما مشتاق و ما بر او صد چندان مشتاق.
ای جبرئیل نام وی را شنیدی زمانی سامع باش تا مکان او را به تو بنمایم ای جبرئیل به کوه حَرا رو و از حَرا به مغرب و از مغرب به کوه مراره و از مراره به معروف و از معروف به مکه و از مکه به مدینه و از مدینه به بنی عروه و از بنی عروه به بنی کنانه و از بنی کنانه به قریش و از قریش به بطحی رو و از آنجا به جانب چپ برو در آنجا خانه ای است عالی در آن خانه برنائی خفته است با جفت خود گلیم شتری پوشش آن هر دو است و در میان آن گلیم بوی مشک فراوان باشد چون نزدیکتر شوی چنانچه در و دیوار آن خانه از بوی مشک معطّر خواهد بوده باشد هان ای جبرئیل در خانه را بازکن و داخل شو آهسته آهسته و نرم نرم پیش رو و گوشه گلیم را بردار چون بیدار شود درود و سلام ما را برسان و بگو ای مقصود زمین و آسمان و ای فخر عالمیان و ای سرافراز جهانیان و ای مقدّم بر همه پیامبران و ای سید مُرسلان و ای آفتاب زمین و آسمان و ای فرستاده بر جانبت قرآن و ای برازنده شیعیان و ای شکننده بتان و ای برطرف کننده سیّئات و ای زینت زمین و آسمان و ای فصیح عرب زبان و ای هر چه بگویم بتو صد هزار چندان ای آدم بتو مقدّم و ای نوح به حرمت تو محترم و ای ابراهیم بنظر تو محتشم و ای موسی به برکت تو معظّم و ای عیسی به برکت تو مکرّم و ای اصل تو مطهّر و ای جدّ تو منوّر ای خاتم نبوّت و ای تاج تو اصل کرامت ای آفتاب سعادت ای مقصود کونین و ای بهتر از قاب قوسین و ای جدّ حسن و حسین و ای آنکه جاهدی وعابدی و فاضلی و محتشمی و حبیبی و عالمی و کبیری و ای آنکه خوبی نزد من و محبوبی ای آنکه از جهت تو آفریدم بهشت و طوبی را بگو برخیز که اهل ملکوت را بر دیدن تو مشتاق،بگو برخیز که جمیع پیغمبران منتظر قدوم شریف تواَند،بگو برخیز که بُراق بر در است چون مرغان.
یا جبرئیل پیغام ما و ستایش ما بدینگونه برسان و اِبریق از زُمُرّد سبز و از آب کوثر پر کن و با خود بر زمین ببر چون برخیزد،دست و روی مبارکش را بشوی و حِلّه پر نور از بهشت فردوس بر حبیب من بپوشان و نعلین کرامت در پای وی کن و عمّامه نیکو بر سر وی نِه و گیسوهای حبیب مرا به مشک و زعفران و گلاب بشور و چون از خانه بیرون آید و پای مبارک خود را به رکاب سعادت نَهَد،ای جبرئیل تو از روی ادب بازوی مبارک وی را بگیر و چون سوار شود عنانن براق را از دل و جان بگیر ای اسرافیل تو از جانب راست بُراق روان باش و ای میکائیل تو از جانب چپ بُراق روان باش و این هفتاد هزار ملک مقرّب از چهار جانب بشما روان شوند و همه تسبیح و تهلیل گویان روان باشید و هر یک گام که بُراق بردارد شما بگوئید: «لا الِه الا الله محمّد رسُولالله عَلیُّ وَلیالله حقاً حقا صِدقاً صِدقاً».
چون جبرئیل این وحی را حاصل کرد بر کار خود و فرمان حق سبحانه و تعالی مشغول شد، اُمّه سَلَمِه رضی الله عنها روایت کرده اند که آن شب آن حضرت در خانه اُمّهانی بود و هم در آن شب سوره (طه) بر آن حضرت نازل شده بود.و آن حضرت در آن ساعت سوره طه را می خواند که در آن حال خوابش برد،بعد از ساعتی بیدار شد و دید که غلغله فرشتگان هفت آسمان بگوش میرسد. دید که خانه اُمّهانی روشن و منوّر شده مانند روز. پیغمبر هر دو سرا برخواست بیرون رود و از قضیه و آن واقعه آگاهی پیدا کند اُم هانی عرض می دارد که آن حضرت در نهایت محبّت و مهربانی با من بود لهذا عرضه داشتم که ای طبیب نفس بندگان و ای ایجاد کننده اخلاق این امر را بر من واگذار تا از این قضیّه اطلاعی حاصل کنم زیرا که ممکن است جهودان مَکر و حیله ورزیده باشند که آزاری به شما برسانند.آن سید هر دو سرا فرمود تو باش تا من رفته،این بگفت و از جا برخاست و از در بیرون آمد جبرئیل و اسرافیل و میکائیل را دیدند که با هفتاد هزار ملک مقرب در میانه سرا ایستاده اند و لِجام بُراق را به مانند چاکران در دست دارند. پس آن حضرت سر بسوی آسمان بلند کرد و درهای هفت آسمان را گشاده دید چون آن فرشتگان روی مبارک آن حضرت را دیدند همه از روی ادب، صف به صف ایستاده و پیغمبر(ص) را سلام کردند و تعظیم و تهنیت به جا آوردند و آن حضرت جواب سلام باز دادند و بُراق را دید که بر در خانه ایستاده است و مانند فیل است و زین او از قدرت حقّ سبحانه و تعالی از نور بود و تاجی از نور بر سر و روی وی بود و روی او چون سر روی آدم بود و سمّ وی بمانند سمّ گاو شکافته بود و دم وی چون دم طاووس بود و بال سبز داشت مانند پر و بال فرشتگان.و بُراق در مرغزار بهشت چریده بود به جای علف از گیاه زعفران خورده بود و از حوض کوثر آب آشامیده بود و بر سایه طوبی تکیه داده بود و گاه گاه به زیر آن درخت خفته بود و افسارش تمام از زر سرخ بود و از ابریشم.پوشش وی از نور بود به قدرت حق هزار گوهر بمانند طوق در گردن او بود و سُم های وی از زبرجد بود و بینی وی از لعل بود و لِجام وی از لعاب بود و سر و گوش وی از عنبر وسینه وی از مُشک بود پاهای وی از یاقوت و دَر پیشانی او نوشته بود:« لا الِه الا الله محمّد رسُولالله عَلیُّ وَلیالله حقاً حقا صِدقاً صِدقاً ».
آنگاه پیغمبر فرمود که یا جبرئیل از آنجا تا قاب قوسین اَو اَدنا چند هزار سال راه باشد؟ جبرئیل عرض کرد یا رسول الله از این جا تا آسمان اوّل«3500»سال راه است که از بالای آسمان هفتم تا پای عرش مجید دوازده حجاب است از این حجاب تا حجاب دیگر «500» سال راه باشد. و از 12 حجاب گذشتن تا زمین «9500»سال راه باشد. حضرت حق سبحانه و تعالی امشب ترا خواهد بردن، پیغمبر فرمود که یا اخی جبرئیل به چند سال آن جا رویم و باز آئیم ؟ جبرئیل گفت: همین ساعت آن جا رفته و باز آئیم. تو شفاعت اُمّتان خود خواهی کردن و حقّ تعالی به تو ببخشد چندانکه تو راضی و خشنود گردی،چنانکه حقّ تعالی در کلام مجید خود فرمود که :«تَسَوْفَ یُعْطیکَ رِجْعَکَ فَتَرْضْی».و در همین ساعت رفتن و بازگردیدن است که قوله تعالی:
بِسْمِ الله الِرّحْمن الِرَّحْیم
«سُبْحانَ الّذْی اسْری بِعَبْدِه لَیْلاً مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرْام اِلْیِ الْمَسْجِدِ الْاَقْصی اَلَّذی بارَکْنا حولَهُ لِنَریه مِنْ آیتُنا اَنَّهُ هُوَ الْسَمیعُ الْعَلیمْ».
آنگه حضرت رسول الله بانگ بر بُراق زد، بُراق بِرَمید حضرت جبرئیل پَرزد و گفت ای بُراق زمانی قرار گیر مگر نمیدانی که سوار تو کیست؟ به امر ملک معبود،بُراق زبان برگشود و گفت میدانم که سوار من محمّد (ص) عربی و پیغمبر آخر الزمان است و سرافراز جمیع خلقان است.جبرئیل فرمود:که چون میدانی سوار تو کیست ، پس رمیدن تو از بهر چیست؟ بُراق گفت: ای جبرئیل بدانکه دلیل و حجت صحیح دارم و نیز از آن مرغزار جنّت که مرا آوردی در آن جا سی اسب هستند که داغ محمّد(ص) را دارند و نمییابند حالا که من مرکب محمّد(ص) شدهام پس محمّد با من شرط و عهد کند که فردای یومالمحشر بغیر از من به پشت هیچ مرکبی دیگر ننشیند،اِلاّ من. آنگاه پیغمبر(ص) با بُراق عهد کرد و فرمود که ای بُراق چون امروز رفتن معراج و مرکب منی و جفای مرا میکشی پس عهد کردم که فردای یومالمحشر به هیچ مرکب دیگر سوار نشوم اِلاّ به تو.
آنگه بُراق شادمان شد شکم خود را بر زمین نهاد و زبان به تواضع برگشاد. آنگاه حضرت رسول خدا چون پا بر پشت بُراق نهاد لرزه بر زمین اُفتاد. آنگاه جبرئیل عنان بُراق را بگرفت و اسرافیل در جانب راست و میکائیل در جانب چپ و آن هفتاد هزارملک مُقرَّب ایشان را در میان گرفته و بر این صورت روان شدند. و بُراق بمانند مرغان پرزنان مانند شیر غُرّان نعره زنان و شیهه کنان و سجده گویان رو به جانب بیتالمقدس میرفت آنگاه خواجه عالم سوار بر بُراق بود،بُراق پارهای راه برفت جبرئیل فرمود که یا محمّد(ص) فرود آی و دو رکعت نماز کن آن حضرت فرود آمد نماز گزارد. جبرئیل گفت :یا محمّد(ص) آیا میدانی که به کجا نماز گزارده ای؟ فرمود «نه». جبرئیل گفت این سجدهگاه شهر مدینه است. آنگاه پیغمبر دگر باره به راه افتاد و بُراق دو گام دیگر نهاد جبرئیل گفت: یا رسول الله فرودآی و دو رکعت نماز کن پیغمبر فرمود من فرود آمدم و دو رکعت نماز گذاردم جبرئیل گفت: یا محمّد آیا میدانی که به کجا نماز کرده؟ گفتم خدا داناست. جبرئیل گفت: یا پیغمبر این موضع را کوه طور نام است و مناجات گاه موسی کلیم است. و پیغمبر فرمود که باز پشت بُراق نشستم و بُراق یک گام دیگر برداشت جبرئیل گفت: یا محمّد(ص) فرودآی و دو رکعت نماز کن و من فرود آمدم و دو رکعت نماز گذاردم آنگه جبرئیل گفت: یا رسول الله آیا میدانی که به کجا نماز گذاردهای گفتم:«نه» جبرئیل گفت : که این چشمه عَیْنُ الْصَّلاة است و مولودگاه عیسی روح الله است. و من باز بر پشت بَراق سوار شدم و بُراق چهار گام دیگر برداشت به بیت المقدس رسیدم و جبرئیل گفت: که یا محمّد(ص) فرودآی و من فرود آمدم جبرئیل دست راست مرا بگرفت و میکائیل دست چپ مرا گرفته بر در مسجد بیت المقدس آوردند چون بدر مسجد رسیدم گفتم: بِسْمِ الله الِرّحْمن الِرَّحْیم و به اندرون مسجد رفتم دیدم که آدم صفیالله در محراب نشسته و نوح نبیالله در پهلوی راست وی نشسته است و ابراهیم خلیلالله را دیدم که در پهلوی چپ وی نشسته و این هرسه پشت به محراب نهاده بودند موسی و عیسی را دیدم که در برابر ایشان نشستهاند از جمله 124000 پیغمبر همه صف در صف نشسته بودند جبرئیل از من پیشتر به اندرون مسجد رفت و گفت:«طَرِّقوُ طَرِّقوُ هَذا یَوْم الْقِیامَهْ» یعنی راه دهید که این بهترین خلقان روز قیامت و شفیع روز جزاست دیدم که آدم صفیالله وجمیع انبیاء چون ندا بشنیدند همه شادی کنان از جای خود بر خواستند و دو سه قدم استقبال من کردند و همه بر من سلام کردند و تعظیم بجا آوردند و زبان بدعا و ثنای من برگشادند اوّل آدم مرا به کنار گرفت و گفت ای مهتر و بهتر فرزندان من خدای تعالی توبه مرا قبول کرد به حرمت تو بود ، بودو بهشت را مأوای من کرد به برکت تو بود و فرشتگان را بر سجده من امر فرمود به همت تو بود. بعد از آن نوح مرا در کنار گرفت و گفت ای آنکه از طوفان نجات یافتم به حرمت تو بود و دشمنان من هلاک شدند به نصرت تو بود و هزار سال عمر گذارانیدم به دولت تو بود. و چون به ابراهیم خلیل الرحمان برخورد از پشت سر صدا زد: اى محمّد امّت خود را از جانب من سلام برسان و
به آنها بگو: بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکیزه ودشتهاى بسیارى خالى از درخت دارد و با ذکر جمله«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول و لا قوة الا بالله»درختى در آن دشتها غرس مىگردد، امّت خود را دستور ده تا درخت در آن زمینها زیاد غرس کنند. موسی و عیسی را دیدم که در برابر ایشان نشستهاند آنگاه ابراهیم مرا در کنار گرفت و گفت: ای آنکه آتش نمرود بر من گلستان شد به حرمت تو بود و قربانی من قبول شد به نظر و شفقت تو بود. آنگاه موسی مرا در کنار گرفت و گفت: ای آنه به کو طور با حق سخن گفتم و مناجات کردم به حرمت تو بود و از دریا نجات یافتم به قدر و منزلت تو بود . فرعون با صد هزار دشمنان من بدریا غرق شدند به نصرت تو بود.
پس آنگاه حضرت عیسی مرا در کنار گرفت و گفت یا محمّد(ص) حبیب الله ای آنکه از ما بهتری و شفیع روز جزا و محشری و همه صالحان را سروری و شفیع هفت کشوری و از همه انبیاء بهتری و بعد از آن تمام پیغمبران یکان یکان مرا در کنار گرفتند و دعا و ثنای من گفتند و مرا در پیش محراب جای دادند و ساعتی بنشستم آنگه جبرئیل برخاست و بانگ نماز گفت و میکائیل اقامت گفت و اسرافیل تکبیر گفت ، روی به آدم صفی الله کردم و گفتم ای پدر بزرگوار من برخیز و امامت کن پدرم حضرت آدم فرمود یا محمّد(ص)تو بهتر و فاضل ترین فرزندان منی تو برخیز و امامت کن تا نماز گزاریم. آنگه نوح را گفتم برخیز و امامت کن گفت: تومقدّم و منزّه و بهترین مایی تو امامت کن. آنگه ابراهیم را گفتم برخیز و امامت کن گفت:تو افضلی ،امامت کن پس همه پیغمبران را تکلیف به امامت کردم،گفتند یا محمّد(ص) تو از ما بهتری و امامت به شما نسبت دارد.که پیشوای هر دو جهانی و راه نمای همه خلقانی، تو امامت کن و من به هر یک از ایشان تکلیف کردم .همه حواله به من کردند. چون اینچنین دیدم از جای خود برخاستم و پیش ایستادم و جبرئیل و میکائیل بر یمین و یسار(راست و چپ)خود بداشتم و صدو بیست وچهارهزار پیغمبر با هفتاد هزار ملک مقرّب در پشت سر من ایستادند، و به این صف نماز گزاردم.و چون از نماز فارغ شدم جمیع پیغمبران بار دیگر زبان به دعا و ثنای من گشودند.
آنگه جبرئیل آواز داد که یا محمّد(ص)برخیز که دوست در انتظارست که تو امشب به عرش خواهی رفت آنگه گفتم یا اخی جبرئیل «فَاللهُ مَعَنا»یعنی که آفریننده عرش و فرش همراه ماست؟.جبرئیل گفت:«صَدَّقْتَ یا رَسوُل الله».آنگه آدم صفی الله گفت ای محمّد عربی و ای فرزند و دلبند من و ای اولاد ارجمند من آرزو دارم که چون به نزد پروردگار بروی پدر خود را فراموش نکنی، و احوال پر عصیان مرا عرض داری که نیازمندم به شفقت و مرحمت تو امیدوارم.آنگه جمیع پیغمبران یک یک عجز و التماس نمودند.و گفتند:یا محمّد(ص)هیچ کس را این شرف و منزلت نبوده که حق تعالی تو را به عرش به نزد خود خواند و به این اعزاز در نزد خود میبرد زنهار چون آنجا برسی ما را از خاطر و غاطر خود فراموش نکنی و ما را شفاعت کنی که کلِّ انبیاء چشم به شفاعت تو دارند. چون از این سخنان به پرداختم جبرئیل گفت که: «یا اَیُّهَا الْاَنْبِیاء وَ یا اَهْلِ الْمَلائِکَه»یعنی ای پیغمبران و ای فرشتگان همه گواه باشید که من ثواب اقامت را به اُمّتان محمّد(ص) بخشیدم. انگه آدم صفی الله با صدوبیست وچهارهزار پیغمبران و آن هفتاد هزار فرشتگان با همدیگر راضی شدند و گفتند ای جبرئیل و میکائیل و اسرافیل شما هم گواه باشید که ما هم ثواب نماز امشب خوذ را به اُمّتان محمّد(ص) دادیم.آنگه جبرئیل از آنجا به نزد حضرت ایزد شد و الحام وی حَصَل کرد و باز آمد و گفت حق تعالی میفرماید که شما هر کدام چیزی به اُمّتان دوست من دادید من هم پروردگار عالم،در روز قیامت آن مقدار از اُمّتان گنهکار و عاصی را به او ببخشم که راضی و خشنود گردد.
«قَوْلو تَعالی:لِیَغْفِرَنّکَ اَللهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرْ». چون از این مشغله هم بپرداختم جبرئیل دست مرا گرفت و از مسجد بیرون آورد و بُراق را سوار شدم و بُراق بمانند مرغان پرهای خود را بگسترانیده و بر روی هوا گرفتی ، پرزنان و تسبیح کنان میرفت و به اندک زمانی به آسمان اوّل رسیدم در پیش آسمان اوّل حجابی دیدم که یک سر آن به مشرق بود و سر دیگر در مغرب و پایههای یکسر به آسمان و یکسر به زمین. من گفتم یا اخی جبرئیل این چه حجاب است؟ جبرئیل گفت: یا رسول الله بسیار از این حجابها خواهی دیدن. بدانکه این حجاب را حجابُاْلْمُبَرَّدْ گویند یعنی این را کوه «زمهریر» نام است و سرمای زمستان است و این آسمان اوّل است و سرما از این به هم میرسد و چون فصل زمستان میشود این حجاب به زیر میآید به سبب این هوا سرد می شود،و در هوای زمستان از درختان برگ میریزد باران و برف و یخ پیدا میشود و هوا سرد میگردد و باز چون نوروز سلطانی شود این حجابها آهسته آهسته بالا رود تا نزدیک آسمان اعلا. آن است که ذره ذره هوا تغییر میکند و از سرما به گرما مبدّل میگردد و هوای خوش پدید میآید و درختان سبز و خرّم شوند و میوههای گوناگون بیرون آورند. پس فصل پائیز میشود و این حجاب زمهریر آهسته آهسته به زیر آید باز سرما و زمهریر پدید آید.
آنگه سید ثغلین و فخر عالمین فرمود که یا جبرئیل مرا در این حجاب ببر تا آخرین را تماشا کنم .جبرئیل(ع)مرا در اندرون آن حجاب بِبُرد،نگاه کردم دیدم حوض پر از آب زمهریر و سرمای زمهریر و دور آن حوض300 سال راه بود و آن حوض را بدیدم بغایت سرما بود،تا به حدّی که نزدیک بود من هلاک شوم و در چهارکنج آن حوض زنجیرهایی بسته بود و چهل هزار فرشته بر آن زنجیرها موکّل بودند و چون فصل تابستان شود فرشتگان آنرا بالا برند تا به نزدیک آسمان اوّل،تا دنیا تغییر یابد و هوای سرد به گرمی مبدل شود و باز چون وقت زمستان شود فرشتگان آن حوض را به زیر آورند تا 50 سال را نزدیک شود.آن است که سرد میشود و باد و باران و برف و یخ بهم میرسد و درختان برگ میریزند و سرما پدید آید و از این حجاب بگذشتم به آسمان آوّل رسیدم. جبرئیل درِ آسمان اوّل را بکوفت خازنان آسمان اوّل گفتند که کیست، در کوفتن بهر چیست؟جبرئیل آواز داد که درب را بگشائید که آمدم و من مقصود زمین و زمان را آوردم.آنگه خازنان درب آسمان اوّل را بگشودند.چون روی مرا دیدند همه یک باره بر من سلام کردند و گفتند:«مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله مِنْ وَلَدِ آدَمَ مِنْ آباءِ الْطاهِرین وَ اُمَّهاتِ الطّاهِراتْ».چون قدم در آسمان اوّل نهادم دیدم که اندرون آسمان تمام از زر سرخ بود و جمیع فرشتگان شادمانیها میکردند و به لفظ خود با یکدیگر میگفتند: که محمّد(ص) آمد مخلص آمد خالص آمد،حامد آمد،سرورآمد،سراج آمد،مصطفی آمد،مجتبی آمد،مقتدا آمد،بطحی آمد،مدنی آمد،مکی آمد،قریش آمد،هاشمی آمد،سیّد آمد، سند آمد،مِهتر آمد، بهتر آمد.
دَرب هفت آسمان غلغله افتاد.آنگه در آسمان اوّلی خروسی را دیدم که تن او مانند کاغذ سفید بود و بزرگی وی بمانند شُتُر بود و سر وی از یاقوت سرخ بود و پاهای آن از زمرّد سبز بود و منقار وی از عقیق بود و پرهای وی ،پر طاووس بود و هزار نقش داشت و بر پرهای وی نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسولالله علی وَلیُّالله».وچشم های وی مانند گوهر بود و چنگال وی از نقره فام بود و یاقوت در منقار وی بود.هزار بار از آفتاب روشن تر بود و بر تاج سر وی نوشته بود: « لا اِلهَ اِلاّ اللّه مُحمد رسول اللّه علی وَلیُّاللّه» و از این بال تا بال دیگر آن هزار سال راه بود و بر پیشانی آن خروس نوشته بود: « اِنَّ اللّهَ و ملائکه یُصَلُّونَ عَلَی النَّبی یا ایّهَا الّذینَ آمَنوا صَلَّو عَلَیْه و سَلِمُوا تَسْلیما ».و تسبیح آن خروس این است « یا سُبُّوحُ یا قُدُّوسْ یا رَبَّ الْمَلائکتة وَ الرُّوحْ »از آن وقتی که خدای تعالی آدم را آفریده تا روز قیامت تسبیح او اینست: لا اِله الاّ اللّه محمّد رسول الله عَلیّاً وَلی الله هذا خَیْرِالْبَرِیّة. چون آن خروس هر وقت آواز کند آواز وی به گوش خروسان دنیا رسد و ایشان نیز فریاد بانگ کنند«سُبْحانَ رَبِّی الْعَظیمِ وُ بِحَمْدِهِ.من گفتم یا اخی جبرئیل این چه خروس است؟گفت:این مؤذّنِ آسمان است و هر یوم چهل هزار بار این تسبیح را میگوید، چون روز قیامت شود،میگوید بار خدایا من تمام عمر خود را مؤذِّنی کردم همه ثواب خود را به اُمّتان محمّد(ص)بخشیدم و چون خواجه عالم گوید تا من آن خروس را دیدم همیشه آرزو دارم که یکبار دیگر آن خروس را ببینم. پس از آنجا بگذشتم و جایی رسیدم که یک ملائکه در آنجا دیدم که نصف آن برف بود و نصف آن از آتش، :که نه برف آتش را ضایع میکرد و نه آتش برف را، و تسبیح آن این بود:«سُبْحانَ الَّذی اَلَّفَ بَیْنَ التَّلَجُ وَ النّار». و از آنجا گذشتم مَلَکی را دیدم نشسته بر کُرسی و با سیاست و بسیار سَهمناک و لوحی را در میانهِ دو زانوی خود نهاده بود و در آن لوح نگاه میکرد . من گفتم یا اخی جبرئیل این کیست؟.گفت: این مَلَک الْموت است و کار او آن است که قبض روح خَلقان میکند. من گفتم یا اخی جبرئیل مرا در پیش وی ببر. جبرئیل مرا در پیش او برد، مَلَک الْموت بغایت با هیبت بود و من بر وی سلام کردم و جواب سلام من باز داد. جبرئیل گفت:یا عزرائیل مگر نمیدانی این شخص کیست؟حقّا که این محمّد عربی و رسول هاشمی است.چون عزرائیل نام مرا شنید از جای خود برخاست و بر من سلام کرد و بر روی من بخندید و گفت:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله»و گفت یا محمّد(ص)بشارت باد ترا که سبب خندان من گشتی و بنده را حق تعالی چهل هزار سال است که خلق کرده و هرگز نخندیدم و امروز الهام حضرت حق چنین است که بر روی مبارک تبسِم کنم . آنگه پیغمبر فرمود:که یا عزرائیل با نظر کردن در لوح چگونه جان خلقان میستانی و قبض روح میکنی؟عزرائیل عرض کرد:حق سبحانه و تعالی زندگانی و مرگ مخلوقات را در این لوح جمع کرده هر که را اَجَل رِسد،نام وی از این لوح مَحو میشود و در هر شهر و دیاری که باشد، به امر ایزد منّان جان او را بستانم. پیغمر فرمود:یا عزرائیل از دیدن تو ترسی در دلم افتاد آی کسی زَهره دیدن روی شما را دارد؟ گفت:یا رسولالله روی خود را به هر کس ننمایم.سپس هر کس را که امر حق بُوَد دست خود را به جانب وی بَرَم و جان او را بستانم و گرنه، هیچکس را زَهره دیدن من نباشد.تا آنگه از وی بگذشتم.
جبرئیل را گفتم:یا اخی میخواهم مرا به میانه بهشت و دوزخ سِیر کرده باشم.برادرم جبرئیل دست راست مرا گرفت اوّل رو به جانب دوزخ بُرد چون نزدیک رفتم دود سیاهی و آتشی را دیدم بغایت زبانه کَشَنده.چنانکه همه آسمانها تاریک شده بود.چنانکه ،من از آتش ترسیدم.جبرئیل بانگ بر آتش زد و گفت:«النّارُ بَعیداً هذا سَیّدی یَوْمَ الْقِیامَه».و گفت:محمّد عربی است و سید هاشمی است و حق جلّ اعلی تو را از برای دشمنان وی آفریده و چون آتش این سخنان را از جبرئیل شنید سُس گردید . مالک دوزخ چون نام محمّد(ص)را شنید از جای خود برخاست و تواضع کنان بر من سلام کرد و عُذر خواست و گفت:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله یا سَیّدَ الاَبرار».مرا معذور دار که من شما را نشناختم یا محمّد مژده باد تو را که خیر بر اُمّتان تو میبینم و بر دَربِ هفت دوزخ نوشته که دوزخ حرام است بر اُمّتان محمّد مصطفی(ص). آنگه من گفتم که ای مالک دوزخ ،درب دوزخ را باز کن تا من مشاهده کنم.مالک درب دوزخ را بگشود.تاریکی سخت و دود عظیم،حول بَر دل من پدید آورد و من از آن حال ترسیدم،لرزه بر اندامهای من افتاد. آنگه جبرئیل نعره زد که یا مالک،درب دوزخ را بِبَند که محمد(ص)را طاقت دیدن نیست. مالک درب هفت دوزخ را ببست و آتش بر جای خود رفت و تاریکی برطرف شد و جهان روشن گردید.
و بر طبق روایاتى که صدوق(ره)و دیگران نقل کردهاند از جمله جاهایى را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالاى زمین مشاهده فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعهاى مىدرخشید و جون از جبرئیل نام آن نقطه را پرسید پاسخ داد: اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو در اینجا گرد مىآیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد. و نیز در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنى زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نکرده از وى در گذشت.
حضرت پیغمبر(ص)فرمود:شبی که به معراج رفتم زنی را دیدم که به مویش آویزانش کردهاند در حالیکه مغز سرش میجوشید و زنی را دیدم که به زبانش آویزان شده بود و در حلقش حمیم جهنّم میریزند و دیدم زنی را که بر پستانهایش آویخته بودند و دیدم زنی را که دست و پایش را بسته و مارها بدان میپیچند و دیدم زنی را که گوشت بدن خود را میخورد و آتش در زیرش شعله ور بود و زنی را دیدم که کور و کر و لال بود و در تابوت آتش کرده بودند و مغز سرش از بینی او بیرون میآمد و بدنش از خوره و پیسی پاره پاره شده بود.زنی را دیدم که بر پا آویخته بودند در تنور آتش. و زنی را دیدم که گوشت بدن او را از پیش و پس میبریدند به مقراضهای آتش و زنی را دیدم که صورت و بدنش میسوزد و امعاء خود را میخورد. و زنی را دیدم سرش خوک و بدنش خر و بر او هزار نوع عذاب بود.و زنی را دیدم بر صورت سگ و آتش در دُبَرش داخل میگردید و از دهانش بیرون میآمد و ملائکه سر و بدنش را با گُرزهای آتش میزدند.
حضرت فاطمه فرمود:ای پدر گرامی من،خبر ده مرا که عمل آنها چه بود که خدا این نوع عذاب را بر ایشان مسلّط گردانید؟حضرت فرمود:ای دختر گرامی من،آن زنی که به مویش آویخته بودند موی خود را از مردان نمیپوشانید و آنرا که به زبان آویخته بودند، به زبان، آزار شوهر خود میکرد.و آن زن که بر پستان آویزان بود مانع شوهر میشد از جماع کردن او.و آنرا که به پاها آویخته بودند از خانه بی اجازه شوهر بیرون میرفت و آنکه گوشت بدن خود را میخورد برای نامحرم خود را زینت میکرد.و آنکه دستهایش را به پاها بسته بودند خود را نمیشست و جامههایش را پاک نمیکرد و غسل حیض و جنابت نمیکرد و بدنش را از نجاستها طاهر نمیکرد و نماز را سبک میشمرد.و آنکه کور و کر و لال بود فرزندان زنا و نامشروع بهم میرساند و به گردن شوهر خود میانداخت. و آنکه گوشت بدنش را مقراض میکردند خود را بر مردان عرضه مینموده که بر او رغبت نمایند.و آنکه صورت و بدنش را میسوزانیدند و رودههای خود را میخورد قُرُمساق بود مرد و زن را به حرام به یکدیگر میرسانید و آنکه سرش سَر خوک و بدنش خَر بود سخن چین و دروغگو بود.و آنکه بصورت سگ بود و آتش در دُبَرَش میکردند او خواننده و نوحه کننده و حسود بود.پس حضرت فرمود:وای بر زنی که شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنی که شوهر خود را راضی دارد.
آنگه گفتم یا اخی جبرئیل بهشت را به من بنما. جواب گفت که بعد از این هرچه میرویم بهشت است پس از آنجا بگذشتم و برفتم که از عرش ندا آمد که ای حبیب من زمین و آسمان را بیافریدم به سبب وجود تو،در میان برف و آتش را اُلفَت دادم به حرمت تو،آدم و آدمیان را آفریدم به برکت تو بود،پس شکر باری تعالی را به جا آوردم و از آنجا بگذشتم و به آسمان دوّم رسیدم.جبرئیل درب بکوفت خازنان دوّم گفتند کیست و درب کوفتن از بهر چیست؟جبرئیل گفت منم که آمدم،سیّد ابرار و نبّی مُختار،رسول ملک جبّار را آوردم. خازنان شادی کنان درب آسنان دوّم را بگشودند.فرشتگان آسمان دوّم از من استقبال کردند و برمن سلام کردند و دعا و ثنای بسیار بر من کردند و گفتند:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله یا سَیّدَ الاَبرار» و در میان فرشتگان تختی دیدم که از نور نهاده و دو جوان خوبرویی در بالای آن تخت نشسته بودند از جبرئیل پرسیدم اینها چه کسانند؟ گفت:این حسین مظلوم است و آن عیسی بن مریم است و ایشان هردو برخاستند و بر من سلام کردند و گفتند مرحبا بِکَ یا محمّد حبیب الله بشارت باد تو را که خداوند عالمیان در هر شبانه روز 366 مرتبه نظر رحمت بر اُمّتان تو میکند.
و نیز از آنجا هم بگذشتم فرشتهای را دیدم که بر تخت نشسته و پنج هزار دست دارد و بر هر دستی دوازده هزار انگشت دارد و به آن انگشتان دست حساب میکند. از جبرئیل پرسیدم که این کیست و چه کسی است و این چه حساب است که می کند؟گفت:فرشته ایست که شغوائیل نام دارد و این حساب قطرات باران را میکند و میداند که در زمین چند قطره باران میبارد. و در بیابان چند قطره باران و در جَبَل و کوهستان چند قطره باران میبارد. سُبْحانَ ربّی الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِه.این چه فهم و دانائیست که خداوند عالمیان به این مَلِک داده؟آنگاه نزدیک وی رفتم چون مرا دید از جای خود برخاست و بر من سلام کرد و تَهنیَت به جای آورد.من جواب سلا باز دادم و گفتم که ای مَلَک مقرّب آیا هیچ حسابی باشد که تو از آن عاجز باشی به آن؟ ملک گفت: یک حساب را نمیدانم گفتم آن حساب کدام باشد که او را نمیدانی؟ گفت:بدانکه چون بنده مؤمن و مؤمنه نمازهای فریضه را به جا آورد و بعد از نماز فریضه بر تو که محمّدی صلوات بفرستد، حضرت حق سبحانه و تعالی چندان ثواب بر دیوان اعمال ایشان بنویسد که من از حساب آن عاجز باشم.
و از آنجا بگذشتیم از عرش ندا آمد که یا محمّد(ص)ای حبیب من! زودتر آی که من به دیدن تو مشتاقم. گفتم مَلِکا،معبودا آمدم و امّا اُمّتان پُر گناه دارم خطاب در رسید که یا محمّد(ص)ندانسته که من ملک جبّارم و تو نَبّی مختاری پس از آنجا بگذشتم به آسمان سوّم رسیدم. جبرئیل آواز داد که آمدم و حبیب جبّار و نبّی مختار را آوردم. خازنان درب آسمان سوّم را گشودندو همه فرشتگان سوّم پیش آمدند و بر من سلام کردند و تهنیت بجا آوردند و گفتند:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله». من در آنجا برنایی دیدم که بغایت صاحب جمال بود و تاجی از زر سرخ بر سر وی نهاده بود از جبرئیل پرسیدم که این چه کسی است؟ گفت: این برادر تو یوسف است.چون مرا بدید از جای برخاست و برمن سلام کرد و گفت مرحبا یا اخی محمّد بدانکه دیرگاه است که من به دیدار مبارک شما مشتاق بودم. و زمانی هم با وی بودم.
آنگه از آنجا بگذشتم به صحرایی رسیدیم و دیدیم که بر سر راه شیری عظیم سهمناک خوابیده چون ما را بدید نعره بزد و سر راه بگرفت و جبرئیل از شیر بگذشت .شیر مرا نگذاشت که بروم چون این حال را دیدم ترسیدم و از جبرئیل سئوال کردم گفتم یا اخی این چیست و از ما چه میخواهد؟ جبرئیل گفت که این راهدار آسمان چهارم است و از شما جایزه میخواهدو من در این باب فکرهایی کردم تا آنکه انگشتری خود را از دست بیرون آوردم و بر دهان وی افکند.چون انگشتری را از من بگرفت،بازگشت و غایب شد.تا ما برفتیم و از آنجا بگذشتیم تا به آسمان چهارم رسیدیم خازنان درب آسمان را بگشادند و اندرون رفتم جمیع فرشتگان استقبال من کردند و تواضع و تعظیم به جای آوردند تا آنکه شخصی را دیدم که محاسن وی سفید بود و بر کرسی نشسته بود و از برای فرشتگان وَعْظ میخواند. از جبرئیل پرسیدم که این چه کسی است؟گفت:این ادریس پیغمبر است چون مرا بدید از جای خود برخاست و بر من سلام کرد و گفت:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله».مرا در کنار گرفت و شادمانیها کرد و گفت مژده باد تو را یا حبیب الله که بر کنگره های بهشت دیدم که نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسول الله علی وَلیُّالله».
آنگه ندا از عرش رسید که یا حبیب من زودتر بیا که بر دیدن تو مشتاقم.گفتم:ملکا،معبودا آمدم اما امّتان عاصی دارم. خطاب عزّت در رسید که ای حبیب من همه عالم و عالمیان را به تو بخشیدم تا آنکه تو راضی و خشنود گردی. پس از آنجا که گذشتیم به آسمان پنجم رسیدیم جبرئیل(ع) درب بکوفت خازنان آسمان پنجم درب آسمان را بگشودند مرا که دیدند از جای خود برخاستند و شادیها کردند و بر من سلام کردند و گفتند:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله». پس در میان آسمان پنجم مردی را دیدم کهنسال از جهت ایشان حدیث میگفت من از جبرئیل پرسیدم که این کیست؟گفت:هارون پیغمبر است چون مرا دید از جای خود برخاست و بر من سلام کرد و تهنیت بجا آورد.و از آنجا بگذشتیم.به آسنان ششم رسیدیم.جبرئل درب بکوفت خازنان آسمان ششم گفتند کیست و درب کوفتن بهر چیست؟ جبرئیل گفت منم که محمد عربی و رسول مکّی و مدنی را آوردهام.خازنان آسمان ششم شادی کنان درب آسمان ششم را بگشودند پس هر که در آنجا بود همه به استقبال من آمدند و تهنیت بجا آوردند و گفتند:« مَرْحَبا بِکَ مِنْ خَیْرِ خَلْقِالله».که در میان فرشتگان آسمان ششم شخصی را دیدم که کلاهی از نور بر سر وی بود و متفکّر نشسته بود. از جبرئیل پرسیدم که این کیست؟گفت:این موسی کلیم الله است. و او چون مرا دید از جای خود برخاست و بر من سلام کرد و عذرخواهی کرد.همچنان میرفتم تا به آسمان هفتم رسیدیم.جبرئیل درب بکوفت .خازنان هفتم گفتند کیست و درب کوفتن بهر چیست؟ جبرئیل آواز داد که منم آمدم و برگزیده خلقان را آوردم و از این سخنان شور و غلقله بر آسمان هفتم رسید و درب آسمان هفتم بگشودند صدو شصت هزار فرشته مقرّب را دیدم که همه جامههای سبز پوشیده و هر یکی را تاجی از نور الهی بر سر ایشان بود و بر قُبّه تاج ایشان نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسول الله علی وَلیُّ الله».
آنگه صدوشصت هزار فرشته با هفتاد هزار خازن مرا در میان گرفتند و بر من سلام کردند و تهنیت بجا آوردند و بعد از آن جبرئیل دیگر بالاتر نرفت.حضرت محمّد(ص)فرمود:یا جبرئیل چه فکر کردی؟جبرئیل گفت:یا رسول الله از این جا بالاتر مرا ممکن نیست. چون این سخنان از جبرئیل بشنید گریست و گفت:یا اخی جبرئیل در چنین موضع مرا تنها میگذاری؟ جبرئیل گفت:یا رسول الله به جلال و قدرت جَلَّ جلاله قسم که اگر به مقدار پر پشه از این بالاتر روم تمام پر و بال من میسوزد و من هلاک میشوم. جناب پیغمبر دید هیچ چاره نیست روی به راه نهاد و نمیدانست که به کجا میرود ناگاه از عرش ندا آمد که یا محمّد زودترآی و نزدیکتر آی که بر دیدن تو مشتاقم و آن حضرت فرمود:چون این ندا شنیدم ذوق بر دلم پیدا شد چون پارهای راه برفتم به اَعْلی عِلیینْ رسیدم.بُراق بایستاد.هر چند جهد کردم گام از گام بر نمیداشت و من از بُراق به زیر آمدم چون نیک نگریستم بُراق نیز غایب شد. و ترس بر دلم پیدا شد نه راه پیش داشتم نه راه پس.آنگاه نگاه کردم صحرای وسیع در نظرم پدید آمد. و ندایی از عرش رسید که یا محمّد،حبیب من چند قدمی به محبّت ما براه بیا و من چون آن صدا را شنیدم روح من تازه شد و ذوق بر من دست داد. برخاستم و کمر خدمت محکم بستم و قدم براه نهادم و پارهای راه رفتم و نگاه کردم،دیدم بیست هزار فرشته رَبُّ الحِرَّه رَف رَف بر دست گرفته،آوردندو روی فرشتگان را دیدم از آفتاب روشنتر بود و رف رف از نور قدرت حق تعالی به غایت نیکو چهره بود.فرشتگان چون به نزدیک من رسیدند،همه صف کشیدند و دستها بر سینه خود نهادند و از روی ادب بر من سلام کردند تعظیم و تواضع بجا آوردند و مرا بر اسب رَف رَف نشاندند و آن بیست هزار فرشتگان ملاُ اَعلی از چهار جانب من روان شدند و به اندک زمانی از دروازه حجاب بگذشتم که درازی و فراخی هر حجاب تا حجاب دیگر 500 سال راه است.و هر حجاب را نامی است.اول حجاب قدرت دوم حجاب عظمت سوم حجاب عزّت چهارم حجاب هیبت پنجم حجاب جَبَروت ششم حجاب رحمت هفتم حجاب نُبوّت هشتم حجاب کبریا نهم حجاب منزِلت دهم حجاب رفعت یازدهم حجاب سعادت دوازدهم حجاب اَزِلی.چون از این حجابها گذشتم به عرش مجید رسیدم. اما چون عرش را دیدم،آنچه قبل از این دیده بودم در نظرم حقیر بود.چون قدم من به عرش مجید رسید کُرسی در آنجا نهادند،آوازی به گوش من رسید گفتند یا محمّد حبیبالله خیر مقدم،فرودآی و به راحت بر کُرسی بنشین.آنگاه بر کُرسی نشستم زبان و دهان من خشک شد.سر خود را بالا گرفتم قطره ای از آب رحمت از عرش مجید به دهان من چکید،زبانم گشاده گردید و گویا گردید گفتم اَلحمدُلله رَبَّالعالمین آنگه ندا آمد که یا محمّد ثنای ما بگو گفتم:«اَلْتَحیاتالله تعالی و اَلْصَلَواتِ الطیّباتِ الطاهراتِ و بَرَکاتُه».آنگاه ندا آمد نزدیکترآی یا محمّد.گفتم آمدم یا احمد.گفت:بیشتر آی یا احمد گفتم آمدم یا صَمَدْ.گفت بیشتر آی ای سیّد.گفتم آمدم ای سَنَد. گفت: نزدیک بیا ای مِهتَر گفت آمدم یا اکبر. گفت بیا یا مختار گفتم آمدم یا جَبّار.گفت بیا ای حبیب عرب گفتم آمدم یا رَب. گفت نزدیکترآی یا مصطفی گفتم آمدم یا مولی آنگه من خواستم که بر زمین عرش بنشینم.عرش از آمدن من مینازید و بلرزیدن آمد که یا محمّد نعلین خود را بر فرش بنه تا عرش من از برکت نعلین تو زینت گیرد و آرام یابد و قرار گیرد و این عجب حالی است که موسی را در کوه طور فرمودی که نعلین خود را از پای خود بیرون کن و محمّد را فرمودی که با نعلین بر عرش بِنِه.چرا کوه طور از پای موسی شرف میخواست و در اینجا عرش مجید از پای محمد عربی و رسول هاشمی صد زینت میطلبد.عرش شرف از نعلین محمّد(ص) میخواست.وَ ما مِنّا مَقامُ مَعلُوم. آنگه حضرت محمّد(ص)میفرماید که من زبان برگشادم و در بساط کمال ،سوال با ملک ذوالجلال بسخن درآمدم در پیش روی من پرده بیاویختند که من هیچ ندیدم و هرچه میگفتم در پس پرده جواب میشنیدم.آنگه ندا آمد:اَلْجوع اَلْجوع یعنی گرسنه و از راه دور آمدی.مهمان مایی. من از جواب عاجز شدم و ندانستم که چه باید گفت ناگاه دیدم که از پس پرده اعلا کاسهای پر از شیر برنج لطیف و لذیذ بیرون آمد و از عقب آن کاسه،ندایی شنیدم یا محمّد حبیب من ،حالا تنهایی و مهمان مایی . طعام تناول کن و شکم خود را سیر کن که بعد از این با تو کاری داریم و دیگر دو دانه سیب در آن سفره دیدم.سر نیاز به سجده بنهادم.گفتم:ملکا معبودا پادشاها تو بهتر میدانی تا حال مرا هرگز تنها چیزی نخوردهام ندا آمد:اُکُلُو یعنی بخورید و غم تنهایی مخورید همینکه دست خود را دراز کردم گفتم بسمِاللهالرحمنالرحیم اَلْرِزق مِنْ عِنْدَاللهِتَعالی.یک لقمه برداشتم و بر دهان خود نهادم از پس پرده یک دستی بیرون آمد که در طعام خوردن با من موافقت کرد چنانچه من سه لقمه تناول کردم آن دست دو لقمه برداشت و بعد از آن گفتم:اَلْحَمْدُاللهِ رَبَّالْعالَمینْ که از سه لقمه نفس من تسلّی یافت و آشی بود از عسل شیرینتر و روشنتر.آنگاه دست برداشتم تا حمد و ثنای الهی بجاآورم.و آن کاسه را بردند وکاسهای دیگر آوردند، در آن کاسه دو دانه سیب بود که یکدانه را من برداشتم و یک دانه دیگر را همان دست برداشت و آن زمان ندا آمد که یا محمّد بگو تا ببینم چه میگویی آنگه عرض نمودم ملکا معبودا،پادشاها،آمدم و گفتم امّتان عاصی دارم و قوم بدکردار دارم.و از برای ایشان ترسان و لرزانم.ندا آمد که یا محمّد حبیب من از بهر تو هزار بار مهربانترم بر امّت تو.آنگاه گفتم:الهی الهی امّتان من گناه بسیار دارند.ندا آمد که همه را به حرمت تو بخشیدم و بیامرزیدم و گناهان ایشان را عفو کردم به شرط آنکه نافرمانی من نکنند و امر مرا بجا آورند.گفتم:الهی امّتان من عمر کم دارند.ندا آمد که اگر نیکو عمل باشند به حرمت تو ایشانرا از آتش دوزخ آزاد گردانم.گفتم الهی امّتان من از بهشت امیدوارند ندا آمد که بهشت را از برای نیکوکاران امّتان تو خلق و ارزانی دارم.پس دیگر بار به زبان حال با ملک ذوالجلال بسخن درآمدم.گفتم الهی امتان من چه طاعت کنند تا که رضای حق تعالی دریابند؟ندا رسید که امّتان تو در هر شبانه روز پنجاه وقت نماز بگذارند.که تا من از ایشان راضی و خشنود باشم.و به حرمت تو همه حاجتهای ایشان روا کنم و مراد ایشان را حَصَل کنم.من گفتم بار خدایا از عهده این طاعت نتوان برآیند باز ندا آمد:که چهل وقت گفتم: ملکا معبودا،پادشاها این طاعت بسیار است و امّتان من قوّت و طاعت این را ندارند.باز ندا آمد که پس سی وقت دادیم گفتم بار خدایا امّتان من ضعیفاند و طاقت این بار عظیم را ندارند.آنگه ندا آمد پس به بیست وقت قرار دادیم.گفتم پروردگارا از عهده این طاعت نتوان برآیند باز ندا آمد که ای حبیب من به حرمت تو به پنج وقت قرار دادیم و مرا دیگر یارای دم زدن نبود.پس به پنج وقت قرار گرفته شد.آنگه ندا آمد:که یا حبیب من به جلال و قدرت من که پروردگار عالمم آن قدر تسبیح و تهلیل امّتان تو را دوست میدارم که ایشان را به یک ماه روزه و پنج وقت نماز امر فرمودم.آنگاه من گفتم ملکا معبودا،پادشاها،پروردگارا فردای قیامت پیغمبران دیگر آیند با عمر دراز و طاعت بسیار و امّتان من آیند با عمر کوتاه و طاعت کم،آیا اینها با یکدیگر برابرند؟باز ندا آمدکه:یا محمّد دل خوش دار و دل ملول مدار که من طاعت کم ایشان را قبول کنم و طاعت کم ایشان را در ترازوی فضل خود نهم که هزا هزار بار گرانتر از طاعت امّتان پیغمبران دیگر باشد.
قُولُهُ تَعالی کَمَثَلِ حَبَّهٍ اَنْتَبَتْ سَبْعَ سَنابِلَ مِنْ کُلِّ سُنْبُلَةِ مِائَةِ حَبَّهٍ وَاللهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاء.آنگاه که من گفتم که الهی امّتان من ضعیفند، ندا آمد که یا محمّد به حرمت و قدر و منزلت تو ایشان را همه محترم گردانم که از شرق و مغرب عَلَم دولت اسلام تو را بگیرند. و کُلّ عالم مدح و ثنای تو و فرزندان تو را گویند. و من پناه تو باشم.آنگاه من به زبان تزلزل و بساط اعلا گفتم: الهی الهی آدم صفیّالله را بهشت دادی و فرشتگان را بر وی سجده امر فرمودی و توبه او را قبول نمودی.مرا چه عطا کردی؟ابراهیم را خلیل خود خواندی و آتش غرور را گلستان نمودی مرا چه دادی؟و نوح نبی را دعا اجابت کردی از طوفان نجات دادی مرا چه دادی؟ موسی را بر فرعون مظفّر کردی؟عصای وی به معجزه خود اژدها کردی و به کوه طور با وی سخن گفتی.مرا چه شفقت و مرحمت فرمودی؟جواب قولهُ تعالی یا احمد...بدانکه هر چه پیغمبر دیگر را دادم به حرمت و برکت تو بود و اگر آدم را بهشت دادم به حرمت تو بود.که در صُلب وی بودی و اگر فرشتگان را به سجود امر فرمودم به سبب تو بود. و اگر نوح را دعا اجابت کردم تو را همیشه دعا مستجاب میکنم و خواهم کرد.اگر ابراهیم را خلیل خود خواندم، تو را حبیب خود خواندم.اگر موسی را عصا دادم تو را نور رَف رَف و بُراق دادم.اگر موسی را در کوه طور سخن گفتم با تو در بساط اعلا سخن میگویم.اگر برای عیسی مرده را زنده کردم در پیش تو بزغاله کشته را به سخن آوردم.اگر عادّیان را به باد فنا هلاک کردم تو و اصحاب تو را نصرت و مرحمت داشتم.جمله کافران را که دشمنان تو و فرزندان تو را هلاک کرده و خواهم کرد و هر چیز که تمامی پیغمبران را دادم یا محمد(ص) تو را زیادتر از آن دادم.اوّل آنکه نام تو را از نام خود در ساقهای عرش نوشتهام.که:لااِلهَالاالله مُحَمَّدٌ رَسولالله عَلیاً وَلیُّالله و نام تو را از نام خود جدا نکردم. یا محمّد نور تو را در پیشانی ابراهیم آوردم و از آنجا به پیشانی اسماعیل و از آنجا به پیشانی عبدالمناف و از آنجا به پیشانی عبدالله و از آنجا به پیشانی آمنه آوردم که در آن شب تو از وی متولد شدی. جمیع بُتان دنیا را سرنگون گردانیدم، آسمان و زمین و عرش و کرسی و لوح و قلم و آفتاب و ماه و ستارگان را از نور تو آفریدم.جبرئیل را امشب رکابدار تو کردم.و هر دو کونین را زیر پای تو قرار دادم و همه پیغمبران را اقتدا به تو کردم و جمله دشمنان تو را هلاک کردم همه عالم را مسخّر تو کردم و هرچه پیغمبران دیگر را دادم تو را صد چندان بهتر و بالاتر دادم و تو را شجاعت و فصاحت و حلم و حَسَب و عافیت و حشمت به تو دادم.و دامادی به تو دادم که او را شیر خود گردانیدم و ولیّ خود خواندم و او را وصیّ تو کردم و بِنت تو فاطمه زا به او تزویج کردم و وی را بر دشمنان تو ظفر دادم و وی را مظهرالعجائب گردانیدم و فرزندان تو را راهنمای خلقان کردم زهد و تقوا و طهارت و عصمت را صفت ایشان کردم و هفت طبقه دوزخ را جای دشمنان ایشان کردم و ایشان را ساقیان حوض کوثر گردانیدم و تو را از خانه اُمّهانی بیرون آوردم به بیتالمقدس رسانیدم ترا بر هفت آسمان بگردانبدم و درقاب قوسین تو را نزد خود حاضر گردانیدم و تو را به حکایت خود مشغول میدارم و بلاواسطه با تو سخن گفتم و میگویم و تو را خیری دادم که به پیغمبران دیگر ندادم. یا محمّد تو را خلق نیکو دادم و شجاعت و فصاحت و رفعت و حشمت و علم دادهام که هیچ پیغمبر را ندادهام آسمان و زمین را بهر تو آفریدم.یا محمّد قبول از تو و آمرزش از من. حضور از تو قربت از من. دعا از تو اجابت از من. شفاعت از تو بخشش از من.اگر جمله جهانیان رضای تو جویند من که خداوند جهانیانم رضای تو جویم تا همه عالمیان بدانند که هر بنده با اخلاص به ذرگاه ما رنج کِشَد، ما رنج او را ضایع نخواهیم کرد.««اِنَّ اللهَ لایُضیعُ اَجْرَالْمُحْسِنینْ»».بعذ از این کلمات حق جلا و اعلا نود هزار سخن به من گفت.و گفت یا محمّد سی هزار سخن را در میان مردم بگو.و سی هزار دیگر را خواهی بگو و خواهی مگوی.و سی هزار دیگر را مخفی به من سپرده دار که سرّ من است. آنگاه سجده کردم و باز ندا آمد که یا محمّد(ص)عرش مرا زینت بخش و خلعت بده. من ندانستم که خلعت عرش چیست از این سخن عاجز گشتم نمیدانستم که چه کنم زمانی در فکر فرو رفتم.آن گه گفتم:ملکا،معبودا،پادشاها این سخن را تو بهتر میدانی.خطاب عزّت در رسید که خلعت عرش، نماز است و دو رکعت نماز بگذارم و شکر باری تعالی به جای آوردم و اجازت خواستم و مراجعت حَصَل کردم باز همان بیست هزار ملائکه آمدند،مرا به اسب رَف رَف بنشانیدند. و به یک چشم بر هم زدن از دوازده حجاب بگذشتم و نزدیک اعلی علیین برسیدم.همانجا بُراق را دیدم که ایستاده بود، چون مرا دید آب از دیده روان کرد و تواضع کنان شکم بر زمین نهادند.آنگه از رَف رَف فرود آمدم و بر بُراق سوار شدم.آنگه فرشتگان مرا دعا گفتند و من آمدم تا به سدرهالمنتهی رسیدم،جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را دیدم که به آن هفتاد هزار ملک در آنجا ایستادهاند.چون مرا دیدند بر من سلام کردند و جملگی مبارکباد میگفتند و بهمراه من روان شدند اول مرا به بهشت بردند و من سیر و تماشای بهشت کردم،حوران و رضوان و وُلدان و غِلمان را دیدم و قصرهای جنّت و درخت طوبی را دیدم جای مرا و اولاد مرا به من نمودند و جای دوستان و مطیعان خود را دیدم و چهار پای عرش را در میان بهشت دیدم که هرپایهها را سیصدوچهل ستون بود.و هر پایه تا پایه دیگر صد سال راه بود. و در زیر هر پایه بیست هزار فرشتگان را دیدم که صف کشیدهاند و تسبیح و تهلیل حقّ سبحانه و تعالی میکردند ودر عقب هر صفی از ملائکه سی هزار آدمی و پری را دیدم که همه ایشان بذکر خدا مشغول بودند.آنگه پرده حجاب از روی من برداشتند و تمامی روز قیامت و روز حَشْر خَلقان را به من نمودند و جمله پیغمبران و امّتان ایشان را بر من عرضه داشتند دیدم که پیغمبری میآید با یک نفر و پیغمبری میآید با پنچ نفر و بسیار پیغمبرانی بودند که تنها میآمدندآنگه امّتان مرا بر من عرضه نمودند ،دیدم که از مغرب تا مشرق صفها برکشیدهاند.همه را سیر کردم.آنگه به یک نفس زدن بُراق مرا از هفت آسمان بگذرانید و بر زمین رسانید.
چون بنگریستم خود را بر در مسجد بیتالمقدس دیدم و دو رکعت نماز شُکر بگزاردم.و باز بر بُراق نشستم و به یک چشم بر هم زدن به منزل خود رسیدم. آنگاه جبرئیل مرا دعا و ثنا و تهنیت داد. و از من اجازت طلبید و عروج کردو به حضرت عزّت در رسید.القصّه سرور کائنات محمّد مصطفی(ص)چون به منزل خود رسیدیک ساعت و نیم از شب باقی مانده بود و ساعتی به خواب بیارامید،چون نزدیک صبح شد بلال مؤذّن بانگ نماز گفت آن حضرت از جای خود برخواست چابک وار وضو کرد و به مسجد وارد و نماز تحیّت مسجد به جا آورد و تا جمیع جماعت حاضر شدند آنگه پیغمبر نماز بامداد را با جماعت بگذارد،چون از نماز فارغ شد جناب حضرت علی بن ابیطالب از جای خود برخاست و بر پای خود ایستاد و عرض نمود یا محمّد حبیبالله شما را به معراج رفتن مبارکباد.سید هر دو سرا محمدمصطفی از این گفتار در تعجب بماند زیرا که هنوز رفتن معراج خود را به هیچ احدی نگفته بود به جز حق تعالی و جبرئیل کسی دیگر واقف از این سرّ نبود آنگه محمّدبن عبدالله و خاتمالنبیین(ص) از این گفتار حضرت امیرالمؤمنین در تعجب بماند و گفت یا علی تو چه دانستی که من به معراج رفتم؟ حضرت امیرالمؤمنین عرض کرد یا رسولالله به آن خدائی که ترا براستی به خلقان فرستاده که اول شب جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و هفتاد هزار ملائکه به خانه اُمّ هانی آمدند و بّراق را آوردند و از رفتن نّه فلک و سِیر کردن و بهشت طوبی را تفرّج نمودن و در پس پرده اعلا سخن گفتن و آش شیر خوردن و با رجعت کردن با شما رفیق بودم و از کلّ احوالات واقف بودم به امر جناب اقدس الهی و از دوازده حجاب گذشتن و به عرش مجید رسیدن همه با شما بودم نشانیها میدهم اوّل آنکه از سرّ دل خود و ذات سخاوت شما که از رفتن تا آمدن سه چیز بدست مبارک خود بدست من رسید و سیّد عالم هر دو سرا فرمود که یا علی این کلمات را روشن تر بگو تا اصحاب جملگی بدانند امیرالمؤمنین فرمود: که شما به آسمان سوّم در رسیدی آن جا شیر سهمناک خفته بود و شما را راه نمیداد و شما انگشتر خود را در دهان آن شیر افکندی چون انگشتر از شما گرفت از راه دور شد.شاه مردان شیر یزدان این سخنان بگفت دست خود را زیر عمّامه برد و انگشتری را بیرون آورد و بوسید و بدست آن حضرت(پیغمبر) داد.
دم بر آن مولا بزن کز مصطفی دختر گرفت در شب معراج انگشتر از پیغمبر گرفت
چون بّراق را تاخت سوی آسمان چهارمی راه را بر مصطفی مانند شیر نر گرفت
حضرت پیغمبر فرمود یا علی دیگر چه نشانی داری حضرت علی فرمود که یا رسولالله در آن محفل که قدم مبارک شما به عرش عظیم رسید یک کرسی از نور بیاوردند و شما را بر آن کرسی نشانیدند و کاسه آش شیر حاضر کردند و شما شروع به تناول نمودید و از پس پرده اعلا دستی بیرون آمد و در خوردن با شما موافقت کرد چنانچه شما سه لقمه برداشتید و آن دست دو لقمه برداشت و دیگر دو دانه سیب در آن سفره حاضر شد یک دانه را شما برداشتید و دانه دیگر را همان دست برداشت شاه مردان شیر یزدان این بگفت و دست در زیر خِرقِه به جیب خود فرو برده همان دانه سیب را بیرون آورده به نزد آن حضرت بر زمین نهاد.آنگه سید دو سرا محمّد مصطفی چون این نشانیهای صحیح را از جناب امیرالمؤمنین دید از این حالت بسیار خرم و خوشحال شد علی را در کنار گرفت و روی او را بوسه داد و در آن روز سید عالم فرمود که:یا علی«لَحْمَکَ لَحْمی وَ جِسْمُکَ جِسْمی».یعنی گوشت تو گوشت من است و تن تو تن من هر دو یکی است و من و تو هر دو یک تنیم و یک سر داریم.آنگه سید عالم جمیع اصحاب خود را و خویشاوندان و اقربای خود را جمع کرد و میان ایشان تمامی مردمان قریش بودند و آن حضرت نقل حدیث معراج میکرد،آوازه به شهر مدینه افتاد که پیغمبر امشب به معراج رفته است و حق تعالی هر دو کونین یعنی زمین و آسمان را به زیر پای او کرد و ابوجهل لعین هم در آن مسجد بود چون این سخن را از آن حضرت شنید به سبب بغض و عداوتی که به آن حضرت داشت برخاست و خشمناک شد و گفت یا محمّد تو اکنون خبر زمین را نداری و الحال خبر آسمانی را میگوئی این چه بنیادیست که کرده است؟آن حضرت بزبان مبارک خود فرمود.
چراغی را که عالم ایزد برفروزد آن کس پُف کند ریشش بسوزد
ای ملعون ازل و ابد بدانید که من ساحر نیستم که صدهزار لعنت خدا بر تو و اصحاب تو باد.آنگه جماعت قریش گفتند که یا محمّد کاروان ما به شام رفتهاند چون بیایند از ایشان میپرسیم و سخنان شما را معلوم میکنیم.حضرت رسول فرمود که آن کاروان را در وقت مراجعت دیدم که در فلان بادیه بودند که در رفت و آمدن با ایشان ملاقات کردم و از ایشان شتری گم شده بود و تشنگی بر من غالب شده بود و از کوزه ایشان آب خوردم و مرا گفتند تو چه کسی هستی از کجا میآیی؟گفتم:من مرد غریبم و مردمان کاروان با یکدیگر میگفتند که در مدینه محمّد نامی است و میگوید که من پیغمبرم و ما در نزد او میرویم اگر چنانچه او پیغمبر برحق است ما شتر خود را در این بیابان میجوئیم و در آن زمان جبرئیل همراه من بود در حال وحی به جبرئیل رسید که شتران ایشان را از این بادیه گرفته و به ایشان سپردیم و مردمان کاروان چون شتران خود را دیدند خوشحال و خرم گردیدند و همه ایشان به یکبار گفتند که محمّد(ص) بر حقّ است و دروغگو نیست و هرچه میگوید صحیح است.آنگه جناب پیغمبر(ص)فرمود یک نشانی دیگر از آن کاروان بگویم مردم کاروان شما 477 نفر بودند و 240 شتر داشتند و سوار بودند که ناگاه شتر برمید و آن دو نفر که در پشت شتر بودند هر دو بیفتادند و یکی را دست بشکست و نشانی دیگر آنکه چون پنج روز بگذرد و روز ششم اوّل طلوع آفتاب کاروان به شهر داخل میشوند مردمان قریش گفتند که این همه سخنهای شما را امتحان میکنیم،اگر چنانچه این سخنان شما راست باشد پس معراج رفتن شما درست است.آن زمان تو پیغمبر برحقّی.و حقّ بر پیغمبری شما قائل میشویم.
القصّه پنج روز تمام شد در روز ششم تمامی قریش از دوستان و دشمنان همه در وقت صبح بر بام خانههای خود درآمدند و بر جانب آن بیابان نظر افکندند و منتظر کاروان بودند و دوستان خاطر خود را جمع میدانستند که کاروان البته خواهد آمد و هر چه پیغمبر فرموده است هیچ خلافی نیست و دشمنان در طلب نیامدن کاروان بودند پس در روز ششم نزدیک طلوع آفتاب شد، دیدند که هیچ یک از کاروان پیدا نشدند آنگاه طلحه و زبیر و سعد و ابیلهب و ابوجهل این پنج ملعون شادی کنان بودند گفتند که نزدیک شد که قول محمّد(ص)دروغ شود اینک طلوع آفتاب نزدیک است و کاروان ما نیامدند پس همه قول محمد(ص)دروغ است و معراج رفتن او خلاف است.
القصّه آن روز حق تعالی امر فرموده بود به آفتاب دیر بیرون آید تا کاروانیان به شهر مدینه داخل شوند و همه گفتار سرورکائنات راست شود و دشمنان در این باب شرمنده شوند.القصّه ایشان در این گفتار بودندکه ناگاه کاروانان داخل شهر شدند و جارچیان همه گفتند که حالا یک قول محمّد(ص) راست شد که کاروان آمد بعد آفتاب طلوع کردآنگاه مردمان قریش در پیش کاروان آمدند و از آنها نشانی پرسیدند مردمان کاروان گفتند که همه این نشانیها راست است و گفتار تو صحیح است و اینها همه بر سر ما گذشته و او پیغمبر بر حق است و رفتن او به معراج راست است و او دروغگو و کذّاب نیست و نظر خدای تعالی با اوست آنگه بعضی از مردمان قریش معراج را قبول کردند امّا بیشترین قریش دشمن او بودند و حدیث معراج او را قبول نداشتند و به دروغ میدانستند عاقبت آنها به دوزخ واصل شدند و در حدیث وارد شده است که جمیع دشمنان آن حضرت در پیش ابوبکر آمدند و گفتند که یا ابوبکر معراج رفتن محمّد(ص) راست است یا نه؟ ابوبکر گفت من از آن حضرت میپرسم و آن ملعون به نزد پیغمبر آمد و گفت یا رسولالله خلقان میگویند که تو امشب به معراج رفته و آن حضرت فرمود که رفتهام بلکه اوّل مرتبه به بیتالمقدس رفتم و از آن جا به آسمان هفتم رفته و از دوازده حجاب بگذشتم عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را سیر کردم و حق تعالی با من سخن گفت عجایب و غرایب بسیار دیدم آنگه رسول خدا حدیث معراج را از اوّل تا به آخر نزد ابوبکر بیان فرمود.ای ابوبکر اگر دشمن علی نباشی یقین میدانم که تو صدیق منی و اگر چنانچه دشمن علی باشی من در روز قیامت از تو بیزارم و تو را شفاعت نکنم.و بعد از آن همان روز محمّدعربی(ص) چون از نماز فارغ شد از جهت اصحاب حدیث معراج خود را نقل کرده و فرمود در بیتالمقدّس سه ظرف آوردند یکی شیر یکی آب یکی شراب پس شنیدم که گوینده میگفت که اگر آب را بگیرد او و امّت او غرق شوند اگر شراب را بگیرد او و امبت او گمراه شوند اگر شیر را بگیرد او و امّت او هدایت خواهند شد.پس، جام شیر را گرفتم و خوردم جبرئیل گفت:هدایت یافتی تو و امّت پس از من پرسید در راه چه دیدی؟گفتم کسی از جانب راست من ندا کرد و گفت آیا جواب دادی؟گفتم: نه گفت:او داعی یهود بود اگر جواب میگفتی امّت تو یهودی میشدند بعد ازتو.گفت دیگر چه دیدی؟گفتم:ندای دیگر از جانب چپ شنیدم.پرسیدم جواب گفتی؟گفتم:نه.گفت:او داعی نصاری بود اگر جواب میگفتی امّت تو نصرانی میشدند.گفت:دیگر چه دیدی؟گفتم:آن زن را که دیده بودم گفت به او سخن گفتی؟ گفتم نه. گفت:او دنیا بود اگر بااو سخن میگفتی همه امّت تو دنیا را اختیار میکردند بر آخرت. پس گفت آن صدائی که شنیدی صدای سنگی بود که هفتاد سال پیش از کنار جهنم انداخته بودند امشب به تَهِ جهنّم رسید این صدا از آن بود.
و در روایتی وارد شده در مدینه شخصی بود از دشمنان پیغمبر(ص) و نام وی ظَفَربنِ عَلقَمه بود و آن شخص از مال دنیا مستغنی بود. چون معراج رفتن پیغمبر به گوش ظَفَربنِ عَلقَمه رسید،آن ملعون از خشم و غضَب بر خود بلرزید و از خانه بیرون آمد و به جانب مسجد روان شد در وقتیکه آنجناب حدیث معراج را میگفت آن ملعون از روی طعنه گفت:یا محمّد تو میگویی که من به معراج رفتم اگر راست میگوئی از جای خود برخیز و آن حضرت به حلم و سخاوت و حشمت از جای خود برخاست.آن ملعون به آنجناب گفت:یک پای خود را از زمین بردار پیغمبر(ص) یک پای خود را برداشت و آن ملعون گفت:یک پای دیگر خود را نیز از زمین بردار و آن حضرت را خشم گرفته و بر خود پیچید و گفت:ای خارجی برو. وقتیکه به خانه خود بروی،بر تو معلوم خواهد شد و آن بدبخت طعنه زنان و فُسون کنان بخندید و گفت ای یتیم ابوطالب تو هر گاه یک پای خود را نمیتوان از زمین برداشتن چگونه به معراج هفت آسمان رفتی؟ این را بگفت و روانه شد.به خانه خود آمد،دید که زنش میخواهد خمیر کند تا نان بپزد،آب پیدا نمیکرد.ظَفَر گفت:ای زن در چه کاری؟ زنش گفت:میخواهم خمیر کنم،آب پیدا نمیکنم. ظَفَر سَبو را برداشت و به کنار دجله رفت که آب بردارد چون سَبو را پُر کرد به کنار دجله نهاد و خود به عزم غوطه خوردن برهنه شد. به اندرون آب رفت و سر سخت خود را به زیر آب فرو برد و بیرون آمد.دید،به امر مَلَک ذوالجلال و معجزه پیغمبر(ص) آخرالزَّمان صورت مردی او به زنی مُبدّل شده و موی سر و فرج و پستان پدید آمد. ظَفَر چون خود را آنچنان بدید از دل خروش و واویلا برآورد از جهت شرمندگی که داشت از آب با افسردگی بیرون آمد تا رخت خود را بپوشد. به امر خداوند عالم تند بادی وزید و رخت آن مشرک را به دریا افکند و مقارن این حال مرد گازُری بود که پاره رخت مردمان را برداشت و به کنار آب آمد تا آن رختها را بشوید. چون به آن موضع رسید، زنی را دید که برهنه و بیلباس در آنجا نشسته و موی سر خود را سِتَر پوش خود کرده.مرد گازُر مرد خدا ترسی بود. از دل و جان دوستدار حضرت محمّد مصطفی(ص) و علی مرتضی بود.چون آن زن را چنان دید بانگ بر زن زد که ای زن بیسِتَر چرا در اینجا نشستهای؟آن ملعون منفعل گردید و سر به زیر افکند. گازُر را رغبتی در دل پیدا شد و گفت ای زن تو دختری یا بیوه یا شوهر داری؟آن ملعون گفن عورت پاکم و شوهری ندارم.گازُر زن نداشت و دیگر گاهی بود که به چنین زنی محتاج بود و گفت:اگر بر من رغبت میکنی که من ترا به عقد خود در آورم.آن ملعون لاعلاج بود گفت من هم به چنین شوهری محتاجم و نمی یابم آنگاه مرد گازُر رخت خود را به وی پوشانید و آن زن را به خانه آورد و قاضی را حاضر کرد و زن را به عقد خود در آورد و آن ملعون زن گازُر شد و پنج پسر از بطن آن ملعون بهم رسید از قضاء آفریدگار عالم بعد از 9 سال دیگر به سبب غسل حیض و استحاضه آن زن به کنار آب آمد و در همان موضع که صورت او مبدّل به زنی شده بود برهنه شد و به اندرون آب رفت تا غسل کند،چون سر خود را فرو برد و بیرون آورد دید که همان فرج و پستان و موی زنی به مردی مبدّل شد.و غضب پدید آورد و در کنار دجله آمد نگاه کرد نظرش بر همان رختهای مردیش افتاد از شادی که داشت از آب بیرون آمد و رخت مردانه خود را پوشید و همان سبو را پر از آب کرده برداشت و به خانه اوّل خود آمد.و زن وی تا او را بدید فریاد برآوردکه ای ظَفَر دو ساعت است که رفتهای آب بیاوری مرا معطّل و سرگردان کردی،کجا رفته بودی.ظَفَر چون این سخن از زن خود شنید گفت ای زن از وقتیکه من به طلب آب رفته بودم تا به حال 9 سال است که صورت مردی من مبدّل به زنی شده و زن گازُری شدم و 5 فرزند از بطن من پدید آمد. تو میگویی 2 ساعت است؟از کجا تا به کجا؟و زنش فریاد برآورد و گفت:به خدای لایزال قسم که،من همان آردی است که در پیش دارم و معطّل آبم و این چه سخن ناصواب استکه میگویی مگر به جناب پیغمبر خدا شک آوردی؟ظَفَر گفت:بلی،رفتم در مسجد و او حدیث معراج را میگفت و من شک آوردم و سخنهای بیادبانه چندی گفتم که او را به خشم آوردم به من گفت وقتی که به خانه بروی بر تو معلوم میشود و من چون به خانه رسیدم از من آب طلبیدی و من هم به طلب آب رفتم و این قضیّه که برای تو نقل کردم بر سرم آمد.چون زن این سخنان را از ظَفَر شنید او را منع کرد و گفت برو به خدمت آن حضرت و از وی طلب کن که تو را ببخشد و خدای تعالی هم از تقصیر تو درگذرد و ترا بیامرزد و اگر آنجناب عفو نکند خدا ترا نیامرزد و فردای قیامت بر تو خصمی کند. و زن ظَفَر زن خدا ترسی بود و ظَفَر را به خدمت پیغمبر فرستاد . ظَفَر گفت:چون به در مسجد رسیدم و به اندرون مسجد رفتم دیدم که حضرت پیغمبر هنوز حدیث معراج را تمام نکرده بود ظَفَر رفت خود را بر دست و پای آن حضرت انداخت.و گفت:ای پیغمبر خدا ! تو پیغمبر بر حقّی و من بد کردم و توبه کردم مرا عفو کن.حضرت پیغمبرفرمود که برو بنشین. ظَفَر رفت و جای گرفت و بنشست.القصّه دو کلمه از مرد گازُر بشنوید! آن مرد گازُر دید که زنش به کنار آب رفت و دیر کرد تا یک ساعت و دو ساعت پیدایش نشد.طفلهای گازُر بی طاقت شده به پیش گازُر آمدند و فریاد برکشیدند و مادر خود را میطلبیدند.مرد گازُر با خود گفت که:طفلهای خود را به خدمت جناب پیغمبر میبرم تا به داد من و فرزندان من برسد.مرد گازُر طفلهای خود را گرفته به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد و گفت:یا محمّد تو پیغمبری،تو چاره ساز بیچارگانی به فریاد من برس.حضرت فرمود:چه حکایت داری؟مرد گازُر عرض کرد که یا محمُد فدای تو شوم روزی به کنار آب رفتم تا رخت بشویم زنی بیسِتَر و برهنه دیدم که کنار آب نشسته است و موی سر خود را سِتَر پوش خود کرده به رضا و رغبت به خانه خود آوردم و قاضی را طلبیدم که او را عقد کرده به نکاح خود در آورم و مدت نُه سال زن من بود تا اینکه امروز3 ساعت بلکه 4 ساعت به کنار آب رفته بجهت غسل کردن و دیگر به خانه نیامده و نمیدانم چه شده و به کجا رفته.درد مرا درمان کن که اطفال امان مرا بریدهاند.پیغمبر(ص)فرمود که ای مرد طفلهای خود را رها کن تا مادر خود را بجویند.مرد گازُر گفت:ای پیغمبر خدا در اینجا زنی نمیباشد همه مردند. حضرت فرمود ای گازُر تو طفلهای خود را در مسجد رها کن،مادر خود را میجویند.مرد گازُر طفلهای خود را در مسجد رها کردزیرا که هنوز بوی مادری در ظَفَر باقی مانده بود.طفلها مادر خود را میشناسند مرد گازُر طفلهای خود را رها کرد و دویدند و به مادر خود چسبیدند و فریاد برکشیدند که ای مادر ما تو کجایی؟او را گرفته و میکشیدند.حضرت پیغمبر دید که ظَفَر در میان اصحاب خود خجالت کشیده طفلان گازُر را گرفتند و گفتند که دست از وی بردارید که مادر شما زنی دیگر خواهد بود چون دست از وی برداشتند،جناب پیغمبر(ص) زنی از طایفه قریش که صدق آورده بودند و تصدیق به پیغمبری او و معراج او کرده است زنی از ایشان را عقد کرده به گازُر داد که تا خدمت گازُر و فرزندان وی میکرد و ظَفَر را هم اسلام نیکو شد و ایمان آورد.گازُر زن یافت و طفلان مادر یافتند و چند تن ایمان آوردند.
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته
عمریست که دم به دم علی میگویم در حال نشاط و غم علی میگویم
یک عمر گفتم علی علی علی علی تا آخر عمر هم علی علی میگویم
یا رَب به دلم مهر علــی افزون کن جز عشق علی،ز نوحه دل بیرون کن
هر چیز به غیر حُبّ او در دل ماست خون ساز و ز راه دیدهام بیرون کن
پایان
التماس دعا