با اجازه ی خدا

هر بنده ای با اجازه خدا سخن میگوید

هر بنده ای با اجازه خدا سخن میگوید

با اجازه ی خدا

خاطره حاج مهدی سلحشور از شهید علی شکاری

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۷ ب.ظ

 


شهید رضا کچویی وقتی شب عملیات داشت می‌رفت آن جلو، به من گفت : صبح من قطعاً شهید می‌شوم. عطری داشتم. گفت : رسیدی بالای سرم در کانال، حتماً از این عطر به سر و صورت من بزن.

صبح آمدم در کانال، از کنارش داشتم رد می‌شدم، دیدم یک شلوار پلنگی پوشیده، نقش و نگار خاصی داشت، تک بود، دیدم در کانال افتاده. شناختمش، کشیدمش در سنگر و عطر را درآوردم و سر و صورتش را عطر زدم و بعد یک عکس امام در جیبش بود که آن عکس را من هنوز دارم. آمدم در سنگر و دیدم که خبر شهادت شهید کچویی به شهید جابری زودتر از من رسیده.

نشستیم در سنگر، چند تا از بچه‌هایی که بعداً شهید شدند هم نشسته بودند. شهید شکاری بود که برادر سه شهید بود  شهید جابری خیلی منقلب بود. به علی شکاری می‌گفت: علی جون ما عشقمون به خدا یه طرفه است، ما هر چی داریم ناله می‌زنیم، هر چی داریم راز و نیاز می‌کنیم، کسی ما رو تحویل نمی‌گیره. دو سه بار مجروح شده بود، جراحت‌های خیلی شدید. در فکه، عاشورای 3، یک گلوله آرپیجی خورده بود کنارش، دل و روده‌اش ریخته بود بیرون. در آن وضعیت بحرانی عاشورای 3 که لشکر 10 هم خیلی تلفات داد، شهید شفعیی رسیده بود کنارش، دل و روده‌اش را جمع کرده بود و ریخته بود توی شکمش و با چفیه بسته بود. عراقی‌ها غالب شده بودند و بچه‌ها عقب‌نشینی کرده بودند. علی (خدا بیامرز) مانده بود پیش عراقی‌ها. تا پس‌فردایش بچه‌ها کار کردند و عراقی‌ها را زدند عقب. این جنازه را بردند به عقب و در سردخانه اهواز فهمیدند زنده است. دو روز در وضعیت فکه زنده مانده بود.

علی در عملیات نصر 4، در آن شش ماه بعد از کربلای 5، واقعاً به‌هم ریخته بود. یعنی واقعاً آن علی که ما می‌شناختیم، دیگر نبود. یک روز دیدم خیلی منقلب است در اردوگاه. ما سردشت بودیم. گفتم: چرا منقلبی؟ گفت: آیه قرآن را شنیدی که الان داشت رادیو می‌خواند؟ بلندگو داشت پخش می‌کرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن:

" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ "

این آیه را مرتب می‌گفت مثل روضه و گریه می‌کرد. مثل روضه گودال قتلگاه، می‌نشست این آیه را می‌خواند. تقریباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر این آیه را من می‌شنیدم که می‌خواند و گریه می‌کرد :

" شما فکر کرده‌اید که آیا ما هیمن‌جوری شما را وارد بهشت می‌کنیم؟ آیا یاد ندارید چه امتحاناتی از گذشتگان کردیم؟ چه سختی‌هایی بر پیامبر و یارانش وارد شد؟ تا جایی که خود پیامبر فرمود: «متی نصر الله»، که ندا رسید: «الان انّ نصرالله قریب»، نصر و یاری خدا نزدیک است "

انگار اصلاً این آیه او را زیرورو کرد. کسی که دیگر داشت می‌ترکید، می‌گفت بیست سال دیگر جنگ طول بکشد، من می‌آیم... اما آن شب می‌گفت من این عملیات آخرم است و شهید می‌شوم...

 

 

 

 

نظرات  (۲)

سر بزن به ما خوشحال میشیم 
موفق باشی 
یاعلی 



ســـــــــــــــــــلام

داستان شیعه شدن یک وهابی بنام سلمان حدادی رو شنیدید؟؟
واقعا محشره
تمام دردهای دنیا در این روضه هست
اگر مشتاق دیدن  و  شنیدن هستید ، منتظرتان هستیم
تشریف بیارید
یا علی...



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی